04242024چهارشنب
Last updateسه شنبه, 03 نوامبر 4505 7pm
کد خبر: ۰۰۰۷۰۶4527

هشت مهر 59برای شما مردم ولایتمدار شوش یادآور چه حماسه ای است؟

به قلم ـ عباس کرم الهی

در استان خوزستان هر شهرستان که در زمان جنگ آسیبی دید و یا از خود مقاومتی نشان داد در تقویم رسمی کشور روزی به نام آن شهرستان ثبت و ضبط شد به جز شوش که به قانع ترین شهر ایران معروف شده است ، نه بلدیم چطور مطالبه گری کنیم و نه آتش به اختیاری را .

سوم خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر، روز مقاومت، ایثار و پیروزی ـ چهارم خردادماه روز دزفول پایتخت مقاومت ایران ـ 4 آذرماه روز مقاومت و پایداری اندیمشک و...... اما نامی از شوش در تقویم رسمی کشور نیست ، «شوش شهر تاریخی و مذهبی ، شوش شهر صنعتی و قطب کشاورزی ، شوش شهر پرورش اسب و شتر ، شوش شهر شهیدان گمنام »، این همه شاخصه و مؤلفه چرا در تقویم رسمی کشور نام نشانی ندارد ؟


جوان تر ها ، آنهایی که نسل سوم و چهارم انقلاب هستند اگر اطلاعی ندارند مقصر ما نسل اول و دومی های انقلاب در شهرستان شوش هستیم که همیشه سعی کرده ایم هم جانفشانی های رزمندگان را  در سینه های خود حبس کنیم و هم شهرمان که زمانی پایتخت تمدن ایران زمین بوده است را گمنام نگه داریم ، جوانان و نوجوانان شاید بپرسند مگر شوش هم  حماسه ای آفریده که باید نامش در تقویم رسمی کشور ثبت شود ، در پاسخ باید گفت که بله شوش حماسه هایی داشته که تاکنون بازگو نشده اند و من می خواهم با کسب اجازه از یادگاران هشت سال دفاع مقدس شهرم« شهید زنده حاج غلامعباس قلاوند ،سردار حشمت حسن زاده ، سردار حمزه کربلایی ، سردار حسن سرخی ، سرهنگ پاسدار علی ظهیری ـ سرهنگ پاسدار و آزاده علی احمدی ، برادر پاسدار حاج عبدالزهرا برهانی ،  برادرحاج گودرز نوری ، برادر پاسدار اسماعیل آزادی خواه ، حاج ابراهیم مزرعه و......» رخصت می طلبم تا تا در مورد حماسه ای بگویم که حس مطالبه گری را بین جوانان روشن نموده و شاهد روزی باشیم که نام شوش در تقویم رسمی کشور بدرخشد . ان شاءالله


برای اینکه بهتر بتوانم  از این حماسه بنویسم  از خاطرات پاسدار جانباز 70 درصد قطع نخاعی غلامعباس قلاوند در کتاب از شوش تا هامبورک به قلم فرحناز فروغیان استفاده می کنم :

در صفحه ی 37 این کتاب به نقل از برادر پاسدار غلامعباس قلاوند آمده است که : .... از ساعت هشت شب سلاحمان را تحویل می گرفتیم و به نوبت در مکان هایی که دستور می دادند کشیک می ایستادیم ، جلوی بخشداری (فرمانداری فعلی» همراه حسن درویشی بالای ساختمان آب مقابل بخشداری  نگهبانی می دادیم . مسیر ورودی شهر ، داخل ماشین هایی را که از روستاهای غرب کرخه می آمدند  را وارسی می کردیم ...... در تاریخ 10 شهریورماه1359حسن درویشی وارد سپاه شوش شد  ، با غلامرضا جوکار و تعدادی از بچه ها فرم گزینش را پر کردیم و وارد سپاه شدیم  ، بعدها  « غلامعلی یاحسن ـ سرهنگ پاسدار حاج رضا پاطلا ـ سرهنگ پاسدار محمد راهداری ـ سرهنگ پاسدارغلامحسین سبحانی(نمره پز) ، سرهنگ پاسدار حاج فیصل حجازی و.... جدب سپاه شدند و ثبت نام نمودند ......ساعت 5 عصر 31 شهریور1359 بود که اولین هواپیماهای  جنگی رژیم بعث عراق با ارتفاع پایین وارد خاک ایران شد و پالایشگاه آبادان را بمباران کرد .....ساعت 1/یک بامداد  گلوله های توپ و تانک مثل باران  بر سرما می بارید  و عده ای از بچه ها شهید و تعدادی هم مجروح شدند که باید به عقب انتقال داده می شدند .....وقتی که متوجه شدم ارتش عراق به طرف شوش در حال پیشروی است غلامعباس قلاوند از علی شمخانی خواهش می کند که او را از آبادان به شوش بفرستد  ، با درخواست او موافقت می شود .


قلاوند می گوید : تا به شوش رسیدم  به مقرر سپاه رفتم ، اطلاعیه ای رسیده بود مبنی بر این که در منطقه ی دهلران دشمن به سمت اندیمشک در حال پیشروی است ..... با جمعی از بچه های سپاه شوش  سوار مینی بوس  شده به محل اعزام  شدیم . در ایست بازرسی ها اجازه ندادند و گفتند : « برگردید شوش ، وضعیت بدی پیش آمده و اطلاع داده اند که دشمن از آن منطقه هم جنگ را علنا شروع کرده است ، آنجا بیشتر به  شما نیاز است ..... ساعت 2 بامداد خبر آوردند تعدادی از نیروی  زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران با قطار به اندیمشک آمده اند و می خواهند  به منطقه ی ما بیایند تا به خط مقدم اعزام شوند ....... در مقرر سپاهبا نان و آذوقه ای که از مردم گرفته بودیم صبحانه ای برایشان تدارک دیدیم  . بعد از استراحت  کوتاهی آن ها را  سوار ماشین ها کرده و به محل مأموریتشان در معدن شن « نزدیک پل شهید ناجیان»  بردیم و پیاده شان کردیم .


بعد از جدا شدن از نیروهای ارتشی  به بیشه ی کنار رودخانه ی کرخه رفتیم . باورکردنی نبود ؛ آن جا کوهی از ادوات مختلف جنگی دشمن تلنبار شده بود  و نیروهای بعثی که از  شرجی هوا بی خیال  مشغول آب تنی در رودخانه بودند . بچه ها را به کناری کشیدم و آرام گفتم : « باید آماده ی حمله باشیم » . یکی از بچه ها ابروهایش را بالا برد و با اطمینان گفت : « برادر قلاوند اینها نیروهای خودی هستند » با قاطعیت گفتم : « شک نکنید که دشمن اند .» تا بخواهند بجنبند  و لباس بپوشند درگیر شدیم . حسابی وحشت زده و غافلگیر شده بودند . با یک قبضه آر . پی . جی . 7 و تفنگ ژ ـ 3 به جنگ شان رفته بودیم . سنگر و پناهگاهی نبود ؛ پشت  درخت هایی که از رطوبت هوا دم کرده بودند پناه گرفتیم  و به طرفشان شلیک کردیم . چندنفرشان همانطور با لباس زیر خودشان را به اسلحه هایشان رساندند  و به سمت ما تیراندازی کردند .ساعت از 12 ظهر گذشته بود . هر لحظه بر کشته هایشان اضافه می شد  . بچه های ما هم خسته و تشنه بودند . همراه « صفر احمدی» شدم برای رفع تشنگی شان قمقمه هایشان را از آب کرخه پر کنیم . عده ای از نیروهای بعثی  به هلاکت رسیدند . وقتی آب رودخانه پر از اجسادشان شد دست به عقب نشینی زدند .

مزه ی پیروزی بچه ها را خوشحال کرده بود . باید استراحت می کردیم ، مطمئن بودم که بر می گردند . از دور دیدم که یکی از بچه ها به نام ابوالقاسم ابراهیمی  نفس نفس زنان جلو آمد و گفت : « برادر قلاوند  این اسلحه ی من گیر می کند  ، نمی دونم چکارش کنم » به او دلداری دادم و گفتم : « اصلا نگران نباش خودم درستش می کنم » چفیه ی دور گردنم را که برای محافظت از ریزش روغن داغ آر . پی . جی . 7 انداخته بودم  از دور گردنم درآوردم  و شروع کردم به تمیز کردن ژ سه اش . ابوالقاسم ابراهیمی هاج و واج نگاهم می کرد  . لبخندی زدم و از او پرسیدم « چیه؟ » گفت: « داری با چفیه تون اسلحه ی منو پاک می کنی؟ » گفتم : « اشکالش چیه؟ » نخواستم  دیگر چیزی بگوید گفتم : « تو کمک حال منی ، گلوله ی آر . پی . جی  دست من می دی  ، این کار مهمی نیست ؟ » لبخندرضایتی بر لبایش نشست . در حال درست کردن سلحش  توی دلم خدا را شکر کردم که می توانم مفید باشم .


چیزی از عقب نشینی شان نگذشته بود که گلوله ی توپی  بر زمین خورد . از سر و صدا و دود و غبارش چشمانم جایی را نمی دید . بلافاصله به طرفشان شلیک کردیم  . بچه ها امان دشمن را بریده بودند  . آن ها هم کماکان میی کوبیدند  و ملاحظه ی تمام شدن گلوله هایشان  را مثل ما نمی کردند . پاتک هایمان بی جواب نمی ماند «یک انفجار توپی را حس کردم  ، چیزی به کمرم خورد ، حسی مثل ضربه ای محکم ، با صورت به زمین افتادم  دست گرفتم تا بلند شوم نتوانستم ..... چیزی نگذشت که غرق خون شدم . تیر گرینف به کمرم خورده و وارد سمت راست سینه ام شده بود . سوزش عجیبی داشتم ، انگار بدنم را در کوره ی آتش برده باشند ، دردی در کار نبود ، فقط حس سوختگی بود ، با انفجار مهیب دیگری که در نزدیکم اتفاق افتاد خواستم از جایم بلند شوم  و از تیررسی دور شوم ، اما باز نتوانستم  ، بدنم هیچ حسی نداشت ؛ احساس ناتوانی کردم   ، بغضم گرفت . یاد خانواده ام افتادم . پدر و مادرم ، خواهر و برادرهایم.» قرار بود اواخر تابستان عروسی کنیم و برویم سرخانه و زندگیمان  که نشده بود و حالا از خدا خواستم قبل از مرگ به من فرصت کوتاهی بدهد  تا یک بار دیگر آنها را ببینم . بعد هر چه  خودش خواست همان کند. آخرین بار بدون خداحافظی و با عجله به منطقه آمده بودم . شروع کردم به «اشهد گفتن» چشم هایم سیاهی  رفت و دیگر چیزی نفهمیدم ....

بعدها حسن درویشی و صفر احمدی اینطور برایم تعریف کردند : « غلام را غرق خون  ، بیهوش کنار کرخه دیدیم . هر کاری کردیم تا جلوی خونریزی اش را بگیریم نتوانستیم . اوضاعش بد  بود و هیچ امیدی به زنده بودنش نداشتیم . سوار جیپ کرده و به بیمارستان نظام مافی  انتقالش دادیم . دکترها تا به عمق جراحت اش نگاه کردند نا امید گفتند : « کاری از ما ساخته نیست  باید به بیمارستان مجهزتری اعزام شود ......»

تا اینجا قلم فرسایی کردم تا این را بگویم ، اگر شهید زنده حاج غلامعباس قلاوند و دیگر یارانش نبود لشکر یک مکانیزه ی عراق که تا ساحل رودخانه ی کرخه جلو آمده بود اگر وارد شهر شوش می شد و از آنجا به چهاراه  و جاده ی ترانزیتی می رسید علاوه بر این که خوزستان سقوط می کرد ريال قلب و شاهراه حیاتی ایران به دست عراق می افتاد و اسم خوزستان را طبق نقشه ای که ترسیم کرده بود به عربستان تغییر می داد ، اگر به عمق قضیه  بنگریم خواهیم دید که حق مسلم شوش است که نامش در تقویم رسمی کشور بدرخشد .

برادر پاسدار و جانباز قطع نخاعی غلامعباس قلاوند که  عنوان اولین مجروح و جانباز شوش را به نام خود ثبت نمود با دیگر یاران اندکش در 8 مهرماه1359 مانع نفوذ دشمن بعثی به شهر شوش شوند و دذ واقع این حماسه ی غرور آفرین می تواند به نام « روز مقاومت و پایدار شهر شوش» در تقویم رسمی کشور ثبت و ضبط شود .

Bingo sites http://gbetting.co.uk/bingo with sign up bonuses

کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری و تحلیلی شوش نیوز می باشد. تهیه و طراحی : 0171 هاست