کد خبر: ۹۶۰۷۲۵2736

خاطرات حمیده جُرک تحت عنوان « شوش دانیال(ع) در جنگ ـ قسمت سوم»

به قلم حمیده جُرک

خیابان ها پر شده بود از چاله های کوچک و بزرگ شیشه های شکسته، و بیشتر خانه ها تخریب شده بود. شب ها بعد از شام برای دیدن بازی محمد و احمد به خیابان می رفتم، هیچ نشانی از ترس در آن ها دیده نمی شد. 

گاهی که پا به خانه می گذاشتیم محل بازی بچه ها در کوچه را با خمپاره می زدند، و تفریح جدید بچه ها جمع کردن ترکش ها بود. تا قبل از اینکه احمد و سعید از شوش بروند، یک گونی پر از ترکش جمع کرده بودند.یکی از شب ها که همسرم برای سر زدن به ما آمده بود، دوربینی به همراه داشت. محمد به او گفت: عمو میشه از توی اون عراقی ها رو نگاه کنم؟

و آقا حسین گفت : می تونیم امتحان کنیم و با موافقت او همه به پشت بام رفتیم؛ هنوز دو نفرمان بیشتر نگاه نکرده بودیم که خمپاره ها باریدن گرفت. همسرم با عجله گفت: دارن می بیننمون، زود برید پایین. یکی از خمپاره ها به دیوار پشت بام ما و همسایه مان اصابت کرد، و ما که نمی-دانستیم باید به شیشه ها چسب بزنیم بیشتر شیشه هایمان خرد شد، ولی کسی آسیب ندید. انگار نه انگار که جنگ بود، بچه ها توی دنیای دیگری سیر می کردند و از هیچ چیزی هراسی نداشتند.تندتند ازپله پایین امدیم وهرکدام روی یک پله نشستیم پدر گفت لو رفتیم همه خندیدیم .

پروین گفت : راستی امروز ناهید ترکش خورد و وقتی نگرانی مرا دید گفت حالش خوبه چیز مهمی نبود .ناهید دختر همسایه بود که از کودکی با هم بزرگ شده بودیم انها هم به دزفول رفتند. برای کاری به طبقه بالارفتم وقتی برگشتم دوپله بیشتر پایین نیا مده بودم که صدای شلیک گلوله مرا در جای خود میخکوب کرد گلوله از کنارسرم گذشت تفنگ دست پروین خواهرم بود و بدون توجه به فشنگ های داخل آن دستش روی ماشه رفته بود .

خدا خیلی رحم کرد . همگی ما ترسیده بودیم رنگ به صورت پروین نمانده بود، آقا حسین هم که خودش جا خورده بود،  برای اینکه جو منزل را عوض کند گفت :فردا فرمانده ارتش یه توپ میاره باید بریم آموزش محمد گفت : آبجی منم میام گفتم من که نمی رم فقط عمو میره و حسین گفت: نه نمی شه خطر ناکه من گفتم حالا کجا اموزش می بینید آقا حسین گفت :  احتمالا کاخ اپادانا . و بچه ها شب نقشه رفتن به آنجا را کشیدندبدون اینکه بویی ببریم . وچشمان محمد واحمد فضول برق می زدند ، آنها یواشکی آنجا رفته وپوکه های توپ را به منزل اوردند کار بچه ها شده بود جمع کردن ترکش،  دریکی از روزها که بچه ها برای جمع کردن ترکش رفته بودند، در برگشت به منزل نزدیک انها خمپاره ای منفجر می شود که ترکش ان درون دیوارفرو میرود و فرشته خواهر کوچکم توسط ترکشی که توی دیوار فرو رفته بو د زخمی شدکه بعد از سالها اثر ان به یادگار مانده است.

هیچ کس سر او داد نزد زخم او در برابر ان همه  مجروح چیز مهمی نبود. ومحمد برای اومی خواند :خواهر مجروحم آخ خواهر مجروحم .هر کس که ترکش بیشتروبزرگتری جمع می کرد پزش را به دیگری می داد.3ماه گذشت ؛ 3ماه پراز خاطره ی  و ناخوش در این مدت از شوش هیج جا نرفتیم همگی ما دلمان برای فامیل های مان که از شوش رفته بودند تنگ شده بود مخصوصا وحید کوچولو پسر داداشم که تازه دو سال داشت وما خیلی به وابسته بودیم .فقط پدر برای اوردن وسایل مورد نیاز به دز فول میرفت وبه انها سر میزد بعضی از روزها بعلت نبود ماشین  از شرکت شیرتا شوش پیاده می امد. 


 یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم اقا حسن برادرم که از تهران به جبهه امده بوددر باز گشت به تهران به منزل امده بود تا بچه ها و پدرو مادر را به تهران ببرد مادرو بچه ها به زور قبول کردند بچه ها دوست داشتند ترکش هایی را که جمع کرده بودند با خود ببرند ولی نشد ومن به انها قول دادم از انها نگهداری کنم . کسی کاری به من نداشت چون هم کارم شوش بود وهم شوهرم ،دوست نداشتم بچه ها بروندولی اگر می ماندند از مدرسه عقب می ماندند . بچه ها دوست داشتند دزفول بمانند که نزدیک شوش باشندولی دادش حسن نگذاشت  ارتش بعث هم دزفول راموشک باران می کرد موشکهای 9 متری که تاعمق چند متری ووسعت زیادی خراب می کرد  .

آقا حسن دانشجوی مهندسی راه وساختمان بود که بعد ازانقلاب به عضویت جهاد سازندگی در امده بود ودر سال های جنگ مرتب در رفت وامد به جبهه بود او خانواده را به تهران بردو با پدر برگشت با رفتن مادر وبچه ها منزل سوت وکور شده بود.خواهر مجدی نگذاشت تنها به منزل خودمان بروم و همراه او به منزلشان رفتم.   

مادر و بچه ها منزل آقا حسن ماندند وزن دادش صدیقه انها را در مدارس نزدیک منزلشان نام نویسی کرده بود. پدر نمی توانست مغازه رو بسته نگه دارداو و بچهای بسیجی وسربازها  به هم عادت کرده بودند عشق پدر ماندن در کنار برادران وشهادت در کنار انها بود .تازمان برگشت پدرشبها منزل خواهر مجدی خوابیدم یک شب که اقا حسین هم بود با صدای مهیبی از خواب پریدیم در اثر بر خوردخمپاره با دیوار منزل یک طرف دیوار اتاقی که خوابیده بودیم ریخت ولی سعادت شهادت نصیبمان نشد.با صدای انفجار خواهر مجدی و بقیه توی اتاق ریختند یکی از بچه ها  به شوخی گفت: از اون دنیا چه خبر؟این خاکا چیه؟ میگن شهدا خیلی تمیزن ......وکلی خندیدیم اقا حسین گفت:به همین خیال باشیدهالاهالاکارداریم.

هواپیماهای جنگی دشمن توی آسمان مانور می دادند و دیوار صوتی رامی شکستند دران حالت تمام شیشه ها به لرزه در می امدند انقدر که صدای هواپیما ها وحشتناک بود صدای خمپارها وحشتناک نبود دیگر خبری از سرو صدای بچه ها نبود  از وقتی که بچه ها از شوش رفته بودندمنزل سوت وکور شده بودگونی ترکش گوشه حیاط بود وترکشهای ریز ودرشتی که با دستهای کوچو لوشون جمع کرده بودند گونی را سوراخ کرده بودندومن باخودم گفتم قربون دستای کوچولوتون بشم واشکام جاری شد یک لحظه چشمامو بستم وسرم را روی زانوانم گذاشتم سالهای قبل از جنگ وشروع جنگ که بچه هااین جابودند مجسم کردم بازی ها شیطنتها حرفهای بچگانه و............ وقتی خواهر مجدی رامنزل خودمان می بردم پدر برای ما ابگوشت درست می کرد وتا مدتها تعریف آبگوشت بود.چند نفر از خانم های خانه دار شهید شدند و آنها را با دیگر شهدا که همان روز به شهادت رسیده بودند به خاک سپردیم .


ساختمان سپاه خمپاره خورده بود و ما به مکان دیگری احتیاج داشتیم وبچه های سپاه با هم فکری به این نتیجه رسیدند که با « آقای دهان زاده » که یکی از هم شهریهای ما بود ومنزلش نزدیک سپاه بود صحبت کنند واگر اجازه داد سپاه را به آنجا انتقال دهیم یکی از برادران انتخاب شده وپیش او رفت واقای دهان دو دستی کلید منزلش را به او میدهد واختیار تمام منزل و وسایلش را به برادران سپاه می دهد .  یکی از بزرگترین مشکلات بچه های سر مرز نبود آب بود هرکس برای آوردن اب به کرخه می رفت یا شهید میشد یا زخمی ....تا این که یکی از برادران دلاور بهبهانی که بعدآً شهید  شد چاه آبی در جبهه زد که ان روز جشن بچه ها بود .

حسن درویش که فرمانده جبهه شوش بود بعداً به فرماندهی یگان امام حسن(ع) منصوب شد ودر عملیات بدر در جزیره مجنون به شهادت رسید . جوانان دلاور ایران در موقعیت های مختلف به دشمن حمله می کردند .در یکی از حمله هابه فرماندهی یکی از برادران که درمیان  بچه ها به آمیرزا معروف بود توسط بچه ها حدود  50 نفر به اسارت گرفته شد و امیرزا و5 مبارز دیگر به شهادت رسیدند. 

   

بعد از شهادت آمیرزا دکتر مجید بقایی به فرماندهی سپاه شوش دانیال منصوب شد او فرزند خطه ی خوزستان در شهر بهبهان به دنیا آمده بود وقبل ازانقلاب در مبارزات علیه رژیم ستم شاهی نقش بزرگی داشت او بعد ازانقلاب در دادگاه انقلاب اهواز مشغول به کار شد ، دکتر بقایی در خنثی کردن وسرکوبی توطئه آمریکایی خلق عرب  نقش بسیار بزرگی داشت ، بعد از انقلاب به کارهای فرهنگی روی اورد وکانون نشر فرهنگ اسلامی در بهبهان را ایجاد کرد در خردادسال 1358 بنا به فرمان امام  به عضویت جهاد بهبهان  درآمد وتا اوائل جنگ با همه ارگانهای انقلابی در ارتباط بود درماه اول جنگ او از طرف فرماندهی کل سپاه به عنوان نماینده فعال سپاه در اهواز معرفی شد اواخر ابان ماه ماموریت پیدا کرد به شهر ما شوش دانیال بیاید ودر کنارمرتضی سپاه آنجا را سازماندهی کنند مدتی بعد مسئولیت سپاه شوش به عهده وی گذاشته شد ودر عملیات فتح المبین به عنوان فرماندهی قرارگاه فجر نقش موثر ومهمی داشت.   در آن زمان صفاری فرمانده جبهه ی شوش بود .


یکی از روزها که با آقا حسین برای گشت به خانه هایی که توپ خورده بودند رفته بودیم متوجه شدیم بوته های خود رو خیلی رشد کرده اند بعضی از منازل که باغچه های بزرگ داشتند مثل جنگل شده بودند ،خوزستان منطقه معتدل وسرسبزی که خواستگاه انواع گیاهان وجانوران است ، برای برگشت در یکی از خیابانها متوجه وانت باری شدیم که کسی گونی های ارد را بار وانت کرده بود وهمین که متوجه ماشد فرار کرد همین موقع صدای سوت خمپاره امد وما مجبو ر به پایین امدن از موتو ر شدیم  خمپاره چند متری ما خورد وبخت برگشته ای که فرار کرده بود کشته شد .                                 

از آن طرف سری به منزل مادر و خواهر اقا حسین رفتیم  خانه های انها چسبیده به تپه های شوش بود انجا هیچ اتفاقی نیفتاده بود دررا که باز کردیم چند کبوترکه از صدای باز شدن در ترسیده بودند با هم پرواز کردند انهااز پنجره شکسته پشت بام داخل ساختمان شده بودندبه ارامی خارج شدیم ، بعد از گشت به منزل برگشتیم وبعد از شام اقا حسین به مقر سپاه برگشت.


پروین که با مادر وبچه ها به تهران رفته بود بعد از دادن امتحان تربیت معلم وقبول شدن برای تحصیل به اصفهان رفت. خواهرشوهرم ومادرش وبیشتر فامیل انها به خرم اباد رفته بودند باشدت گرفتن موشک باران دزفول ابجی فاطمه وابج زهرا وبچه ها به اردو گاهی در نزدیکی سبزوار که دولت اماده کرده بود رفتند،ابجی نرگس با خانواده راهی خرم اباد شدندوفامیلهای مادریم از اهواز راهی تهران منزل داداش بزرگم شدند.

چند روز بود متوجه زنبورهای شدم که توی حیاط روی گلهای محمدی ودرختهای دیگر می چرخیدند پدر را صدا زده وانها را به او نشان دادم دستم را گرفت ومرا زیر درخت کنار برد وکندوی انها را نشانم داد وگفت:چند روز دیگه محصول خوشمزه اونا رو می خوریم  .

ماه چهارم جنگ بود جبهه ها درحال رکود بودند و فقط شهرهای ما بودند که  هم با توپ وموشک هم با هواپیما گلوله باران می شدند البته مرزها ومناطق نظامی دشمن  توسط هواپیماها ی  هوانیروز تلفات سنگینی از همه نظر می دیدند . مدتی بودکه فرماندهان سپاه وارتش درصدد تدارک عملیاتی بودند که شهرهای شوش ودزفول واندیمشک وجادهای متصل به این شهرها را از دید دشمن خارج کنند.ماه پنجم جنگ بود فرماندهان به شوش دانیال امدند اقای محسن رضایی و............ از خواهران خواسته شد از شوش دانیال بروند امکان اسارت ما بود بسیاری از خواهران خرمشهری ودهات مرزی اسیر دشمن شده بودند .پدر که با ما نیامد ومن وخواهر مجدی راهی دزفول شدیم ومنزل یکی از اشنایان او رفتیم دزفول زیر اتش موشکهای دشمن بود بیشتر خانه ها شبستان داشتند.واکثر مواقع مردم توی شبستان بودند آبجی فاطمه وبچه ها ازسبزوار برگشته بودند  دادش حسین با خانواده دزفول بودند من هم یک شب با خواهر مجدی بودم وبه منزل خواهرم رفتم  دخترخاله ام یکی از اتاقهایش را به برادرم وبچه هایش داده بود وابجی هم منزل دختر خاله پدر ومادرم بود به منزل خاله فاطمه رفتم خاله فاطمه زن بسیار مهربان وخونگرمی که از کودکی با ابجی بزرگ شده وبسیار شبیه پدر بود مادر خاله فاطمه با پدر و مادر بزرگ شده بود وعلاقه زیادی به انها داشت .

دزفول زیر حملات موشکی ارتش بعث بود ومردم مقاوم که جوانانشان در جبهه ها بودند روز به روزمقاومتر وشجاعتر از روز قبل اماده برای کمک رسانی به اسیب دیده ها وسازندگی خرابیها . یکی از این موشکها به منزل خاله ی پدرم اصابت کردکه10 نفر از انها شهید و3 نفر شدیدا مجروح شدند.


آقا حسین هروقت بیکار می شد سری به ما میزدوما را ازاخبارشوش دانیال با خبر می کرد قرار گذاشتیم با هم سری به خانواده اش که خرم آباد بودند بزنیم اول ماه محرم بودکه به خرم اباد رفتیم انها از دیدن ما خیلی خوشحال شدند مادر اقا حسین گفت: اینجا خیلی راحتیم ولی دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم دور وبر شوش برایمان جایی پیدا کن بیایم یه مهمانی بگیریم زنتو بیاریم وطبق معمول اقا حسین گفت چشم. دوروز ماندیم وبه دزفول برگشتیم دوست داشتم با او به شوش بروم ولی مرا نبرد دستور بود دیگه. قرار شد توی چند روز قبل ازعملیات اگه جایی توی شهرکهای دور وبر شوش پیدا کرد به خانواده خبر بدهد با اثاثیه بیایند.

و منزلی که یکی از مدیر عاملان دولت قبلی که از ایران فرارکرده بود در شهرک  شهید منتظری نصیب ما شد خانواده شوهرم امدند ومیخواستند مرا پیش خودشان ببرند مادرشوهروخواهر شوهر وهمسرش پیش پدر وبرادرم رفتند واجازه گرفتند    قرار عروسی را 28 ماه محرم گذاشتند  زنداداش ناهید وفریده خواهرم قرار شد برای اوردن مقدار وسایلی که خریده بودیم به شوش بروند باهزار زحمت خود را به منزل رسانده بودند ووسائلم را اورده بودند.

بهمن 59 بود خانواده ی شوهرم تدارک مهمانی ساده ای را دیده بودند ومن وخانواده ام از صبح به شهرک رفتیم ومن پیش خانوادی شوهرم ماندم روز بعد از ازدواجمان بچه های سپاه برای گفتن تبریک به شهرک امدند وقتی اقا حسین برای خوش امد گویی دم در رفت دوستانش با دیدن او با اسلحه هایشان شروع به تیرندازی کردند مردم شهرک که از همه جا بی خبر بودند از منزل هایشان بیرون ریختند  دو نفراز خانمها از ترس غش کردند  با معذرت خواهی اقا حسین ودوستانش غائله ختم به خیر شد.اقا حسین با بچه های سپاه رفت  می دانستم  در تدارک عملیاتی هستند ولی به هیچ کس نگفتم نمی شد گفت  ....مردم شهرک شهید منتظری بسیار مهربان ومهمان نوازی بودندبیشتر جوانان انها جبهه بودند که ازخاک پاک کشورو ارزشهای اسلامی دفاع کنند.مادر شوهرم در حیاط منزل تنور زمینی درست کرد وصبح نان تازه می خوردیم .اکثر مواقع میهمان داشتیم شهرک شهید منتظری جای ارام و سرسبزی بود وبسیاری ازفامیل اقا حسین از خرم اباد به انجا امدند.   پارگینگ منزلی که انجا زندگی می کردیم تبدیل به اشپز خانه ارتش شده برای پشتیبانی رزمندگان.                  

بنی صدر که ان زمان فرمانده کل قوا بود از ارتش خواست عملیاتی علیه عراق شروع  کنند ولی به علت مدیریت ضعیف ودخالتهای  بی مورد او عملیات موفقتی در بر نداشت ..شکست عملیات او با عث شد بعد از بیست دی از جبهه ها ی جنگ به تهران برود  ودر اسفند 59 با سازمان مجا هدین خلق هم راه شد وکشور را وارد وضعیت بحرانی کرد.


منافقین با استفاده از این فرصت وحذف بنی صدر از ریاست جمهوری  وفرماندهی حمله های مسلحانه را اغاز کردند وبا ترور وانفجار امنیت مردم را بخطر انداختند .انها قصد داشتند با بمب گذاری در دفتر حزب جمهوری اسلامی و نخست وزیری به نظام اسیب برسانند. همه این اتفاقات زمانی صورت گرفت که ارتش بعث عراق بخشی ازخاک ایران را تصاحب کرده بود ومنتظر این بود که با اقدامات انفجاری علیه رهبران ومسولان کشور نظام جمهوری اسلامی را به هم بزنند.در میان شهیدان دفتر حزب جمهوری اسلامی اقای دانش هم شهید شد وما به سوگ ایشان نشستیم سوگ مردان بزرگی که غم از دست دادنشان دل همه ما را به درد اورد........روح همگی انها شاد باد.

بعد از بر کناری بنی صدرامام خمینی(ره) در پیامی دستور دادند که حصر ابادان باید شکسته شود.جلسه ای درجبهه ی شوش برگزار شد وچند نفراز نیروهاومقداری سلاح وادوات نظامی به جبهه ی آبادان ارسال وجبهه شوش خلوت شد.عملیات ثامن الائمه با موفقیت انجام شد وحصر ابادان شکسته شدوسلاحها به شوش دانیال باز گردانده شدند.

کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری و تحلیلی شوش نیوز می باشد. تهیه و طراحی : 0171 هاست