به قلم -عباس کرم الهی پیشکسوت رسانه ی شوش
ابتدا به مقام شامخ خبرنگاران شهید شهرم «حجت الاسلام شهید سید محمد کاظم دانش عضو هیئت تحریه ی ماهنامه مکتب اسلام و شهید فریدون سگوند خبرنگار کیهان بچه ها» و خبرنگارانی که دیگر بین ما نیستند ؛ و بالاخره شهدای خبرنگار غزه ادای احترام می کنم .
خاطره ی زیاد دارم و نمی دانم کدامیک را بگویم از ؛ « همایش خبرپگار درمسیر حادثه »بگویم یا از به سرقت بردن کیف پولم در حرم دانیال نبی(ع) که بعد پیدا شد یا از سکته مغزی بگویم که مرا گرفتار کرده؟
بهتر است گذری به دو خاطره ی اول بکنم که در نشریه ی صدای کرخه هم بازناب خوبی داشتند و سپس به خاطره ی تلخ آخر بپردازم .
خاطره اول : همایش استانی خبرنگار در مسیر حادثه :
زمانی که به ایده ی خودم و با موافق دکتر محمد جوروند در سال 1378 انجمن روزنامه نگاران راه اندازی شد و هر دوسال یکبار انتخابات هیئت مدیذه و بازرسان برگزار می شد ؛ در دوره ایی که حجت الاسلام ولی اله مهدوی« یادش بخیر » رئیس اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان شوش بود ایده ای به ذهنم رسید که در جلسه ی هیئت مدیره آن را مطرح کرد و گفتم تلاشم بر این است که این همایش از همان ابتدا استانی برگزار شود ؛ پروژه مصوب گردید اما همه مانده بودند که عنوان همایش چه باشد که گفتم « خبرنگار در مسیر حادثه » همه تحسین کردند . هرچند رئیس اداره تأکید می کرد که از واژه ی استانی استفاده نشود ولی گفتم همه عواقبش به عهده ی من و روی بنر نوشته شد « نخستین همایش استانی خبرنگار در مسیر حادثه » در آن همایش « حجت الاسلام عباس بسی خاسته مدیرکل وقت فرهنگ و ارشاداسلامی ـ امام جمعه فرماندار نماینده شهرستان در مجلس شورای اسلامی شهرستان شوش و جمعی از اصحاب رسانه استان خوزستان » حضور داشتند که نیک سرشت از رسانه فرهنگ جنوب خوزستان گفت « عنوان این همایش مهندسی شده و بی نظیر است چون خبرنگار همیشه در مسیر حادثه است » مدیر کل فرهنگ و ارشاد اسلامی همایش را برای همیشه به صورت استانی تصویب نمود و سال بعد در تقویم فرهنگی اداره ی کل اعتبارات برای این همایش در نظر گرفته شد ؛ این یکی از خاطرات شیرین من در عرصه ی خبرنگاری به شمار می آید .
خاطره دوم ـ به سرقت بردن کیف پولم
ایام عید بود صحن و سرای حضرت دانیال نبی (ع) مملو از جمعیت بود ؛ عادت داشتم که کیف را جیب عقب شلوارم می گذاشتم ؛ چند لحظه که قدم زدم و عکس می گرفتم ؛ بلندگوی دفتر آستانه مرا صدا زد و گفت « برادر عباس کزم الهی به دفتر آستان مراجعه نماید» بی خیال از به سرقت رفتن کیفم به دفتر رفتم ؛ خدا رحمتش کند یکی از خادمین حرم به نام مجید طاهری یا اشاره گفت که این کیع شماست؟ دست به جیب شلوار زدم و دیدم خبری از کیف نبود گفتم« بله مال من است » کیف را تحویل گرفتم و محتویات درون آن را چک کردم ؛ پول ها و کارت های خبرنگاری همه کامل در کیف قرار داشتند اما یک نامه به محتویات کیف اضافه شده بود ؛ نامه را خواندم که درون آن نوشته بود « من از سر ناعلاجی کیف شما را دزردیدم چون نان شب ندارم و دارای زن و بچه هستم و کسی کار به من نمی دهد اما وقنی سه عدد کارت خبرنگاری را در کیف مشاهده کردم تلنگری به من زده شد که این خبرنگار فریادرس ما به مسئولین است درست نیست از کسی که ندای ما را به گوش مسئولین می رساند دزدی کنم لذا کیف را جلوی دفتر حرم گذاشتم که به شما برسانند . » این شد که به ارزش و جایگاه خود پی بردم .
خاطره تلخ سوم ـ سکته ی مغزی
نزدیک به دو سال پیش به علت دیابت پای راستم را از زیر زانو قطع کردندو وقتی به خانه آمدم« روز اول انام جمعه و هیئت همراه که رئیس و پرسنل اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلمی هم بودند ـ روز دوم فرماندار و هیئت همراه و روز سوم فرمانده سپاه و هیئت همراه» به عیادتم آمدند ؛ شکر خ0دا نعمتی که به من داده شده روحیه است ؛ بعداز کشیدن بخیه ها با عصا راه رفتم و با ویلچر تئاتر بازی کردم ؛ پای منصوعی که درست شد گفتم خدایا شکرت باز خبرنگاری را شروع می کنم ؛ باز خطبه های نماز جمعه را منتشر می کنم اما شب که خوابیدم و صبح بیدار شدم احساس کردم که پای چپ و دست چپم بی حس شده است با این حالباز روحیه را از دست ندادم خدا اگر عضوی از من گرفته در عوض نعمت با ارزشی به نام روحیه نصیبم کرده است .اما یکجا دراز کشیدن روی تخت که تنها سرگرمی ات تلویزیون است دلتنگت می کند .
کوچه ی ما هم که چنان پسی و بلندی دارد که انگار تنگ فنی لرستان است که باید با اختیاط در آن تردد نمود برای همسطح سازی بارها به شهردار و شورای اسلامی شهر گفتم اما نا امیدم کردند و گفتند که خدمات رسانی به کوچه ها جز شرح وظایف ما نیست ؛ نا اینکه به مهندس چلویمعاونت سیاسی امنیتی فرمانداری گفتم و رحمن ایمانی خبرنگار صدای کرخه هم گزارش تصویری را منتشر کرد که فرماندار دستور اکید داد اما انگار این کوچه رحمت آباد است که روز خوشی به چشم نخواهد دید .
از کوچه و ناهمواری هایش که بگذریم ؛ دل ماست که اگر قوی ترین روحیه ی دنیا را هم داشته باشم ؛ باز دلتنگی سراغ آدم می آید ؛ به هرکس می گویم که محض رضای خدا ما را تا فلان جا برسانید ؛ یا جواب تلفن را نمی دهند یا بهانه ی می آورند که پیشمان می شوم چرا رو زدم
چه خاطره ی تلخی یک تراژدی که تا خدا را نشناسیم به بندگانش توجه نمی کنیم ؛ تا سالم بودم تمام ادارات را می رفتم و خبری روی زمین باقی نمی ماند ؛ اما حالا فراموشم کرده اند ؛ انگار که از این دنیا رفته ام ؛ اما بازهم می گویم راضی ام به رضای تو ای خدای مهربان .