11222024جمعه
Last updateسه شنبه, 03 نوامبر 4505 7pm
کد خبر: ۰۰۱۲۱۰4706

آشنایی با خاطرات کودکی و نوجوانی عباس کرم الهی

فائقه شیرک ـ خبرنگار شوش نیوز

در چهار قسمت گذشته با پیشکسوت در مورد « رسانه و مطبوعات ـ تئاتر و هنرهای نمایشی ، دوران انقلاب و دفاع مقدس و ورزش» به اختصار آشناشدید ، در بخش پایانی این گفتگویی پنج قسمتی می خواهیم شما را با خاطرات « دوران کودکی و نوجوانی» این شخص نام آشنای شوش آشنا کنیم .

لطفا برای شروع این مصاحبه چنانچه  مقدمه ای دارید عنوان کنید ؟

بسم الله الرحمن الرحیم ، با سلام و درود بیکران به روح پرفتوح معمار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) و دورد خالصانه به ارواح طیبه ی شهدا از صدر اسلام تا شهدای دوران « انقلاب اسلامی ، شهدای ترور شخصیت های حقوقی و حقیقی ـ هشت سال دفاع مقدس ، شهدای هسته ای ، شهدای مدافع حرم ، شهدای هنرمندان ، شهدای خبرنگار ، شهدای نظم و امنیت ، شهدای جبهه ی مقاومت و شهدای سلامت » و آرزوی صحت و سلامت و طول عمر برای رهبر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای«مدظله العالی» ، امروز سه شنبه 10 اسفندماه1400 مصادف با عید سعید مبعث حضرت رسول اکرم(ص) آغاز راه رستگاری و طلوع تابنده ی مهر هدایت است ، این عید فرحنده را به ملت شریف ایران اسلامی ، مردم خونگرم استان خوزستان و مردم مهربان و ولایتمدار شهرستان شوش تبلیت و تهنیت می گویم . در واقع تمام خاطرات دوران کودکی و نوجوانی من به خاطر تک فرزند بودن هر چند در برخی از اوقات شاد و مفرح بوده اما چون نه برادری داشتم و نه خواهری تا اوقات فراغت خود را درون خانه با آنها بازی کنم می توان گفت بسیار سخت و طاقت فرسا برایم بوده است ، ما در کوچه ای زندگی می کنیم که به عبارتی به کاپیتان این کوچه معروف هستیم ، چون تاکنون همسایگان بارها و بارها نقل مکان کرده به مناطق دیگر شهرستان شوش ، استان خوزستان و یا دیگر استان ها هجرت نموده اند ولی ما از سالی که در این کوچه خانه ساخته ایم همچنان در همین خانه زندگی می کنیم هر چند که سه بار نوسازی شده اما همچنان دوره ساز است و از وجود لاوی و حال در این ساختمان خبری نیست .

اما آنقدر احساس تنهایی کرده ام که در دوران کودکی که دست چپ و راست خود را نمی شناختم وقتی به همراه مرحوم پدرم و مادرم به خرید می رفتیم «خصوصا وقتی که پدرم حقوق می گرفت» . مغازه ای که معمولا خشکبار را از او می خریدیم متعلق به «مرحوم حاج عبدالرحمن کلیدار» بود ، یعنی از منطقه ی بهداشت به اطراف حرم مطهر حضرت دانیال نبی(ع) می رفتیم ، هر وقت هم کسی کثالتی برای اهل خانواده به وجود می آمد  به درمانگاهی می رفتیم که به آن «دکتر یک تومانی» می گفتند و داروهای خود را از داروخانه ی دانیالی تهیه می کرد ، خلاصه بارها وقتی به خرید می رفتیم به والدین می گفتم از مغازه یک خواهر یا یک برادر برای من بخرید که از تنهایی دربیام .

یک بار هم همسایه ای داشتیم که هرکدام هفت دختر داشتند  ، این دو همسایه به شوخی در حضور من به مادرم می گفتند : « یکی از دخترهای ما رو بخر تا عباس از این به بعد احساس تنهایی نکند» اما من  جدی می گرفتم و به مادرم می گفتم : « پس چرا واسم خواهری نمی خرید ؟ » . یک بار مادرم به من پول داد تا بروم برای خودم تنقلات بخرم ، همسایه ای دیگر که خدا یک فرزند به آنها داده بود ، پول را به خانه ی آنها بردم و با آن زبان شیرین کودکی گفتم : « این پول را بگیرید و این بچه را به من بدهید تا منم یک برادر داشته باشم .» پدر آن  نوزاد مرا بوسید و گفت : « پسر گلم کسی فرزند خود را نمی فروشد ، شما هر وقت دوست داشتی بیا اینجا با فرزندم بازی کن .»

البته این را هم بگویم نه اینکه به طورکلی خواهر و برادر نداشته ام ، خیر ، قبل از این که من متولد شوم سه تا خواهر و سه تا برادر داشته ام ، اما براساس شنیده هایی که از والدین و اقوام مطلع شدم ، شیر مادرم برای فرزندانش مقوی که نبوده بماند بلکه روز به روز بچه ضعیف تر می شده تا اینکه به سن یک و نهایت دوسال می رسیدند چون قبل از انقلاب پزشکان متخصص و حاذقی وجود نداشت و دکترهای حاضر در شوش یا «فیلیپینی بودند و یا پاکستانی و هندی» از این دنیا می رفتند و در واقع من هم که مانده ام را به امامزاده های مختلف برده اند، به طوری که مادرم وقتی من به دنیا می آیم به همراه یکی دو نفر از آشنایان به کربلا رفته و در ضریح حضرت ابوالفضل العباس(ع) می گوید : « پروردگارا این بچه را برای مانگهدار ما نه مالی می خواهیم و نه ثروتی »و همان جا مرا نظرکرده ی قمربنی هاشم می کند .


اشک ما را با این خاطرات درآوردی ، مشتاق شدم بهتر از خاطرات کودکی شما بدانم ؟

این را اگر گفتم به دو دلیل بود ، یکی خطاب به آنهایی که ازدواج کرده اند و یا کلا قصد فرزندآوری ندارند و یا با داشتن یک بچه ، دیگر تمایلی به بچه دار شدن ندارند ، غافل از این که اگر اصلا فرزند نداشته باشند وقتی مرد خانه جهت امرا معاش به بیرون از خانه می رود ، آن زن تا کی باید به تنهایی در یک چاردیواری زندگی کند؟ لباس بشوید و یا غذا طبخ نماید؟ اگر هم  گرایش به یک فرزند داشته باشند بلایی که سر من و همه ی تک فرزندها آمده به سر فرزند آنها هم خواهد آمد ، البته به عنوان خبرنگار وقتی بین زوج ها می روم و از آنها علت را می پرسم اکثرا یک چیز مشترک می گویند ؛ آنهایی که شغلی دست و پا کرده اند اظهار می دارند : « کار درست و حسابی نداریم و هر آن ممکن است کار را از دست بدهیم » عده ای هم  نیشتر به دمل می زنند و می گویند : « ای بابا ، با این گرانی ها ، تورم ها و تحریم ها بچه آوردن یعنی خود را اسیر کردن» عده ای هم یارآور می شوند :« با این گرانی ها در حال حاضر اگر پدرم از نظر هزینه ها کمک حالمان نباشند کلاهمان پس معرکه است حال اگر فرزند داشته باشیم ممکن است هزینه ی کمکی پدر هم کفاف زندگی را نکند .» غافل از این که نداشتن فرند  همسر را افسرده و گوشه گیر می کند و داشتن یک فرزند ، بچه را منزوی می کند ، در حالی که بچه شیرینی زندگی است و از قدیم هم گفته اند « هر آن‌که دندان دهد، نان دهد .»

مورد دومی که می خواهم به آن بپردازم ، کمبودها و نارسایی های قبل ازپیروزی انقلاب اسلامی و مقایسه ی آن با عصر امروز است ؛ برخی مدعی هستند آن موقع درست است که حقوق ها پایین بود ولی اجناس خیلی ارزان بود ، ولی این را هم بدانیم هر کسی حقوق کمتری می گرفت قطعا قدرت خریدش هم پایین تر بود ، اما این را هم نباید فراموش کرد که هر بلایی سرکشور ما می آید توسط استکبار جهانی است ، تحریم ها از یک طرف که عامل گرانی و کمبودها شده و تورم ناشی از تحریم ها هم از طرف دیگر و اگر دولت مردمی آیت الله رئیسی در این دو مقوله موفق شود ، می توان گفت : که هم قدرت خرید مردم بالا می رود ، سفره ی آنها رنگین می گردد و در آینده جمعیت ایران رو به پیری نمی رود .

بگذریم به دوران کودکی خود بپردازیم ، والدین می گویند ؛ وقتی که یک ساله بوده ام و هنوز از روستای داودآباد «روستای شهید رجایی» به شوش نیامده بودیم ، در این روستا نهر آبی بود که که به آن «نهر هرموشی» می گفتند ، یکی از آن سمت این نهر می آید و مرا که روی چهار دست و پا راه می رفتم به درون آب پرت می کند ، که ناگهان یکی از اقوام ، که من به او پسردایی می گویم به درون نهر پریده و از مرا از آب بیرون می آورد ، در واقع این اولین خطری بوده که از آن جان سالم به در برده ام .

دقیقا از چه سالی به شوش نقل مکان کردید؟

من متواد سال 1345 هستم و دقیقا یک ساله که بودم و از پرت شدن در نهر جان سالم به در بردم و یک جنگ طایفه ای در روستا سر گرفته بود، فصل تابستان سال 1346به شوش آمدیم ، شوشی که آن زمان بخش کوچکی از شهرستان دزفول بود و مناطق مسکونی آن به اطراف حرم دانیال نبی(ع) و تا حدودی اطراف بقعه ی متبرکه ی امامزاده عبدالله بن علی(ع) که قبرستانی در اطراف این بقعه وجود داشت منتهی می شد و دیگر از مناطق «شویع ، زمین شهری شمالی ، زیبا شهر و..... » خبری نبود ، آن سمت رودخانه ی شاوور ، مقابل حرم دانیال نبی(ع) یک شعبه ی نفت وجود داشت و کمی دورتر باغ بزرگی از انواع میوه بنا شده بود که متعلق به فردی به نام محمد«ممدخان» چاردوری بود ، دور این باغ با دیواری گلی مستور شده بود ، اما بچه های شیطان و زبل از روی دیوار بالا می کشیدند و از میوه های این باغ می خوردند ولی با ترس و لرز این کار را می کردند ، هر چند ممدخان فردی بسیار مهربان با مردم بود ولی از دزدی متنفر بود .در چهار راه شوش هم همین سالن پذیرایی پسران علی قمی بنا شده بود که به آن «قهوه خانه ی علی قمی» می گفتند ، یک قهوه خانه هم ابتدای ورودی روستای عمله ی سیف داشتیم که به «قهوه خانه ی گرگعلی» مشهور بود ، از نظر فضاهای آموزشی شوش در ابتدا دارای یک آموزشگاه  در کاروانسرای مشهدی ابوالقاسم سیفی « مکان فعلی بانک سپه »به نام «مکتب خانه»بوده که توسط دو ملا بومی شوشی  به دانش آموزان درس داده می شد . از دانش آموزان این مکتب خانه می توان به «مرحوم حاج عبدالرحمن کلیدار ، مرحوم یعقوب قماشی و حسین یزادنفر» اشاره کرد ، سال ها بعد مکتب خانه ای به نمایندگی از طرف فرهنگ در شوش تأسیس گردید تا سال 1355 هجری شمسی ، که به علت ازدیاد جمعیت و توسعه ی بخش و همچنین گسترش منطقه ای ، آموزش و پرورش منطقه ای بخش شوش ، یکی از مراکز مهم فرهنگی استان خوزستان به شمار می آمد .تا جایی این موضوع پیش رفت و آموزشگاه ها در مقاطع تحصیلی « کودکستان ، ابتدایی ، راهنمایی و متوسطه » افزوده شد که از سال 1368 بخش شوش مستقل گردید و به شهرستان شوش دانیال(ع) تغییر نام یافت .

البته قبل از پیروزی انقلاب اسلامی  « دبستان دولتی پسرانه ی آپادانا و دبستان دولتی  دخترانه ی ماندانا ، دبستان دولتی دانیال و دبستان دولتی موقر ، دبستان خیامی ، مدرسه ی راهنمایی خشایار ، دبیرستان کورش ، هنرستان فنی حرفه ای کاوه و......» یکی پس از دیگری به فضای آموزشی شوش افزوده شدند .

 مرکز بهداشت شوش در سال 1350 راه اندازی شد به یاد دارم 8 ساله بودم که ساختمانی با آجر نمای قرمز رنگ رو به روی حسینه ی اعظم به نام « جمعیت شیر و خورشید شوش و هفت تپه و یا به عبارتی جمعیت هلال احمر» روز شنبه 19 بهمن ماه1353 در خیابان 25 شهریور ، تأسیس گردید تا به بیماران خدمات رسانی کند .بیمارستان نظام مافی هم در سال 1355 هجری شمسی وابسته به دانشگاه علوم پزشکی جندی‌شاپور اهواز با ۱۰۰ تخت ثابت کنار جاده ی ترانزیت اهواز ـ شوش « ابتدای روستای عمله ی تیمور» ابوذرغفاری تأسیس شد که علاوه بر مداوای بیماران شهر شوش به مصدومین جاده نیز خدمات رسانی کند ، اکنون این بیمارستان دارای بخش‌های «داخلی، اطفال، جراحی زنان و زایمان، اتاق عمل، پست پارتوم، زایمان، اورژانس، لیبر و دیگر واحدهای پاراکلینیکی ، اورژانس ، درمانگاهی و...... » می‌باشد.اینبیمارستان توسط «محمدعلی خان مافی ملقب به سالارمعظم و نظام‌السلطنه» از مالکان جنت‌آباد تهران ، « محله‌ای در شمال غرب تهران و در منطقه ۵ شهرداری تهران» به عنوان باقیات صالحات ساخته شد .

اما با توجه به این خدمات و زیر ساخت ها ، چون شوش بخشی از شهرستان دزفول بود همیشه اعتبارات اندکی در اختیار بخشداری شوش قرار می گرفت هر چند اندیمشک هم بخشی از شهرستان دزفول بود اما به خاطر وجود ایستگاه راه آهن ،  سد دز و پایگاه چهارم شکاری ،  که آن زمان اندیمشک مدعی بود متعلق به این بخش است ، اندیمشک زودتر از شوش از بخش به شهرستان تغییرنام یافت .

به یاد دارم 10 ساله بودم و قرار شد مرحوم پدرم را برای یک سری معاینات با قطار به تهران ببریم ، شوش که ایستگاه راه آهنی نداشت باید دقیقا کنارریل می ایستادی و قطار هم در مجموع 5 دقیقه توقف می کرد به همین دلیل هر کسی می خواست به با قطار به تهران برود یا باید خود را به ایستگاه هفت تپه می رساند و یا به شهرستان اندیمشک می رفت که از قطار جا نماند .وقتی که خبرنگاری را با روزنامه ی کار و کارگر شروع کردم یکی از خبرهای تأثیرگذارم همین « نبود ایستگاه راه آهن شوش » بود . وقتی که در روزنامه این خبر منتشر شد بعد از گذشت شش ماه یواش یواش مطالعه ی احداث ایستگاه راه آهن را شروع کردند و الان این ایستگاه امکانات قابل قبولی دارد .

یادی از آغاز به کار خبرنگاری با روزنامه ی کارو کارگر نمودم و تا یادم نرفته به یک خبرتأثیرگذار دیگر هم اشاره کنم ، زمانی که مهندس سید جاسم ساعدی نماینده ی شهرستان های شوش و اندیمشک در مجلس شورای اسلامی بود و یک دوربین زنیط 122 روسی را برای روز خبرنگار به من هدیه داده بودبا همان دوربین به قصد رفتن به اداره ی کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان خوزستان سوار مینی بوس شدم که به اهواز بروم ؛ آن زمان اداره ی کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان خوزستان در امانیه نزدیک پلیس راهنمایی و رانندگی بود ؛ وقتی که شهر شاوور که آن موقع یک روستا بود را رد کردم نزدیک آن ماکت کلاه افسری یک کامیون حامل 27 هزار لیتر بنزین با یک اتوبوس حامل 43 سرنشین برخورد نمود و انفجاری مهیب صورت گرفت « آن زمان جاده کم عرض و یک باند رفت و یک باند برگشت متصل به هم داشت ، بر اثر این انفجار اتوبوس آتش گرفت و من از رفتن به اهواز منصرف شده و از مینی بوس پیاده شدم ، از زوایای مختلف این اتوبوس که شعله های آتش از آن زبانه کشیده بود عکس گرفتم ، یکی که می خواست از پنجره ی اتوبوس خود را به بیرون بکشاند پایش به صندلی گیر کرده بود و آویزان شده به اتوبوس جزغاله گردیده بود ، صحنه های دلخراشی بود که هر کسی جرأت دیدن این صحنه ها را نداشت ، خودم هم با توجه به اینکه این عکسها را از فرم دوربینم گرفته بودم اما تا یک شبانه روز وقتی آن صحنه ها به ذهنم می آمد نه آب می خوردم و نه غذا ، اما بلافاصله حلقه ی فیلم را به لابراتوری در دزفول برده و عکس ها را چاپ کردم و دوتا از عکس ها را برای روزنامه ی کاروکارگر ارسال نمودم که فردای همان روز  با تیتر مهمی روی صفحه اول نوشته بود «قتلگاه شوش ـ اهواز 43 قربانی گرفت » ، شب روزی که روزنامه ی کاروکارگر این خبر را منتشر کرد رادیوهای بیگانه هم به این حادثه اشاره کردند و وقتی مهندس سید جاسم ساعدی نماینده ی شهرستان های شوش و اندیمشک این خبر را مطالعه کرد بلافاصله طی تماس تلفنی از من خواست یکی سری از عکس ها را چاپ کنم و در اختیارش بگذارم ، منم این مأموریت را انجام دادم که این خبر با همین عکس ها در مجلس شورای اسلامی در نطق پیش از دستور قرائت گردید و نهایتا این جاده ی کم عرض تعریض گردید و به حالت امروزی درآمد . هر چند هنوز در این جاده شاهد تصادفاتی هستیم اما به نسبت گذشته خیلی آمار کمتر است و خداوند را از این بابت شاکرم که با خبرهای من هم ایستگاه راه آهن شوش تأسیس گردید و هم جاده ی ترانزیت اهواز ـ اندیمشک تعریض شد .

معمولا آنهایی که تک فرزند هستند می گویند در پر قو می خوابند ، آیا این را قبول داری؟

با قاطعیت می گویم حتی اگر  بهترین امکانات تفریحی و رفاهی در اختیار تک فرزندها قرار داشته باشد نمی تواند خلعی به نام تنهایی را پر کند ، من به خاطر این که کمتر احساس تنهایی کنم خصوصا در فصل تابستان که از رفتن به مدرسه خبر نبود ، خود را به فروش « میوه ، اسباب بازی ، گل قندی و.....» مشغول می کردم ، با این کار هم خود را سرگرم می کردم و هم پول توی جیبی گیرم می آمد که کمتر وابسته به پدر از نظر مالی باشم ، بزرگتر که شدم به عنوان کارگر در ساخت و سازهای ساختمانی ملات درست می کردم ، آجر به دست بنا می دادم و یا گاها  در مزارع کشاورزی می رفتم  و به این طریق سعی می کردم کمتر احساس تنهایی کنم .

شنیده ایم که یک بار پیاده از روستای حمیدآباد به شوش آمده ای ، این صحت دارد ؟

بله درست است ، در سن 9 سالگی به روستای حمیدآباد رفته بودم تا به یکی از اقوام سری بزنم و به عبارتی صله ی رحم را به جا آورم ، وقتی که به راننده کرایه دادم ، مابقی پول را در جیبی گذاشتم که سوراخ بود و من متوجه نشده بود ، آن زمان اکثر پول ها به صورت اسکناس بودند مثلا حتی ما اسکناس 20 ریالی و 50 ریالی هم داشتیم ، البته پول سکه ای هم بود ولی آن روز پول های من اسکناس بودند و وقتی می خواستم به شوش برگردم دست در جیب بردم ولی متوجه شدم جیبم سوراخه و خبری از پولها نیست ، این شد که به صورت پیاده روی از حمیدآباد به شوش برگشتم ، البته اگر بخواهیم این پیاده روی را با پیاده روی های امروزی به کربلا یا حرم  دانیال نبی(ع) مقایسه کنیم خیلی ناچیز است اما امروزه به صورت گروهی پیاده روی می کنند در حالی که آن زمان من تنها از کنار جاده این مسیر را پیمودم .

در دوران نوجوانی از چیزی هم می ترسیدی ؟

بله هم از مار می ترسیدم و هم از سگ ، یک روز از عمله ی تیمور در همین تپه ماهورهای باستانی به طرف شوش پیاده روی می کردم که یک سگ پارس کنان دنبالم بود تا آن لحظه هم نمی دانستم اگر سگی  به دنبال کسی که در حال فرار است باید بایستد تا سگ هم دنبالش نکند ، لذا من می دویم و سگ به دنبالم می دوید ، نزدیک بود سگ مرا گاز بگیرد که دوچرخه سواری از رو به رو در حال رکاب زدن بود ، وقتی این صحنه را دید گفت : « بچه بایست تا سگ دنبالت ندود» ؛ من هم ایستادم و متوجه شدم آن دوچرخه سوار به خاطر تجربه ای که دارد به درستی گفت و فرشته ی نجاتم گردید ، وقتی که سگ از پارس کردن ایستاد و مسیر خود را کج نمود من هم نفس عمیقی کشیده و به طرف شوش حرکت کردم اما مرتب به پشت سرم نگاه می کردم که مطمئن شوم سگ دوباره دنبال من حرکت نمی کند ، اما از مار چنان می ترسیدم که وقتی ماری را به چشم می دیدیم میخکوب سرجای خودم می ایستادم و مار از کنار من رد می شد و به مسیرش ادامه می داد .اما وقتی که بزرگتر شدم پی بردم فقط باید از خدا بترسم چون وقتی که خداترس باشی به طرف گناهی کشیده نخواهی شد هر چه ایمان قوی تر باشد شیطان در جلد آدم کمتر می رود و اما اگه از خدا ترسی به دل نداشته باشی به راحتی انواع و اقسام گناه را انجام می دهی بدون اینکه از عواقب آن بترسی یا اطلاعی داشته باشی ، بعد از خدا ترسی ، احترام به پدر و مادر را همیشه سرلوحه ی کار خودم قرار داده بودم ، اما از تک فرزند بودن و تنهایی در خانه همیشه دگیر و افسرده بودم .درست است که والدین تمام وقت را برای تربیت من به کار می گرفتند و هر وسیله ی اسباب بازی بود فقط برای من خریداری می کردند اما آیا اسباب بازی می تواند برای کسی که احساس تنهایی می کند جای خواهر یا برادر را بگیرد؟

مسلما پاسخ منفی است  زمانی که انقلاب اسلامی  رسما در 22 بهمن ماه سال 1357 به پیروزی رسید و دو سال بعد از آن یعنی روز دوشنبه 31 شهریورماه1359 ـ « 42 سال و 5 ماه پیش» که من 13 ساله بودم جنگ تحمیلی  حزب بعث عراق علیه ایران آغاز شد و وقتی که می دیدیم همکلاسی ها و همسن و سال های من به جبهه می روند خجالت می کشیدم که چرا آنها می روند و من در خانه مانده ام ، بارها با پدر و مادر در مورد رفتن به جبهه صحبت می کردم اما آنها می گفتند : « تو نه برادری داری و نه خواهری عصای دست ماه هستی اگر شهید شدی ما دیگر کسی را نداریم » بارها حرفشان قانع ام می کرد اما باز به این فکر فرو می رفتم که اگر من هم برادر د اشتم الان به راحتی به جبهه می رفتم .

خانواده هایی که قید فرزندآوری را زده اید به فکر پر کردن خلع تنهایی همسرتان باشید که وقتی بیرون از خانه هستید این بندگان خدا در خانه تا چقدر می توانند تنهایی را تحمل کنند ؟ عزیزانی که با داشتن یک فرزند ، دیگر به فکر فرزندآوری نیستید آیا به فکر این نیستید که ممکن است فرزند شما دچار افسرگی شود و همیشه منزوی باشد؟ من درد کشیده هستم ، می گویند کار را از کاردان بپرس ، لذا من درد تک فرزند بودن را لمس کرده و تنهایی خیلی عذابم داده است . پس شما بدانید که در روز آخرت می بایست جواب افسردگی و تنهایی فرزند خود را بدهید .

در پایان اگر حرف ناگفته ای دارید عنوان نمایید ؟

این مصاحبه ی پنج قسمتی به درازا کشید و بیش از حد وقت شما خبرنگار پر تلاش شوش نیوز گرفته شد ، لذا ضمن قدردانی از شما ، به این مصاحبه خاتمه می دهم و برای صحت و سلامتی فرد فرد شهروندان شوشی و خصوصا اصحاب رسانه و هنرمندان دعا می کنم . در پناه حق باشید .

Bingo sites http://gbetting.co.uk/bingo with sign up bonuses

کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری و تحلیلی شوش نیوز می باشد. تهیه و طراحی : 0171 هاست