11212024پنج شنبه
Last updateسه شنبه, 03 نوامبر 4505 7pm
کد خبر: ۹۴۰۸۰۵1287

اجرای تعزیه ی به اسارت بردن اهل بیت امام حسین(ع) در منطقه ی احمد آباد شوش

تهیه و تنظیم ـ عباس کرم الهی

عمر سعد ملعون در روز 11 محرم دستور كوچ از كربلا به سوي كوفه را مي‌دهد و زنان و حرم امام حسين (ع) را بر شتران بي‌جهاز سوار كرده و اين ودايع نبوت را چون اسيران كفّار در سخت‌ترين مصائب و هُموم كوچ مي‌دهند . در هنگام حركت از كربلا عمر سعد دستور داد كه اسرا را از قتلگاه عبور دهند. 

 

 

 

 

در این تعزیه که در منطقه ی احمد آباد شوش توسط هیئت تعزیه خوانی خادم الحسین(ع) برگزار شد ؛ به نقل از قيس بن قرّه گفته شد : « هرگز فراموش نمي‌كنم لحظه‌اي را كه حضرت زينب(س)  دختر حضرت فاطمه (ع) را بر كشته بر خاك افتاده برادرش امام حسين(ع)  عبور دادند كه از سوز دل مي‌ناليد»... و امام سجاد (ع)  مي فرمايد: ... « من به شهدا نگريستم كه روي خاك افتاده و كسي آنها را دفن نكرده، سينه‌ام تنگ شد و به اندازه‌اي بر من سخت گذشت كه نزديك بود جانم بر آيد و عمه‌ام حضرت زينب(ع) وقتي از حالم با خبر شد مرا دلداري داد كه بي‌تابي نكنم.

 

 (گويا اسراي كربلا را دوبار به قتلگاه مي‌آورند، يك دفعه همان عصر روز عاشورا بعد از غارت خيام و به درخواست خود اسرا و يك بار هم در روز يازدهم محرم هنگام كوچ از كربلا و به دستور عمر سعد و اين كار عمر سعد شايد به خاطر اين بود كه مي‌خواست اهل‌بيت ـ عليهم‌السلام ـ با ديدن جنازه‌هاي عريان و زير آفتاب مانده شكنجه روحي به اسرا داده باشد.)

 

بعد از اين كه روز يازدهم محرم اسرا را از كربلا حركت دادند به سوي كوفه به خاطر نزديكي اين دو به هم روز 12 محرم اسرا را وارد شهر كوفه نمودند گويا شب دوازدهم را اسرا در پشت دروازه‌هاي كوفه و بيرون شهر سپري كرده باشند در اثر تبليغات عبيدالله بن زياد عليه امام حسين (ع) و خارجي معرفي كردن آن حضرت مردم كوفه از اين پيروزي خوشحال مي‌شوند و جهت ديدن اسرا به كوچه‌ها و محله‌ها روانه مي‌شوند و با ديدن اسرا شادي مي‌كنند.


 

ولي با خطابه‌هايي كه امام سجاد (ع)و حضرت  زينب (س)  و سايرين از اسرا ايراد مي‌كند و خودشان را به كوفيان و مردم مي‌شناسانند و به حق بودن قيام امام حسين (ع) اذعان مي‌كنند شادي كوفيان را به عزا تبديل مي‌كنند. در طول مدتي كه در كوفه و در ميان مردم به عنوان اسير جنگي حركت مي‌كردند سرها بالاي نيزه بود و اسرا در كجاوه‌هاي جا داده شده بودند و آنان كه خيال مي‌كردند اسرا از خارجيان هستند و بر خليفه يزيد عاصي شده‌اند، جسارت و اهانت مي‌كردند، عده‌اي هم از نسب اسرا سئوال مي‌كردند با اين وضع وارد دارالاماره مي‌شوند و در مجلس عبيدالله بن زياد كه حاكم كوفه و باعث اصلي شهادت امام حسين(ع) ، اين ملعون جلوي چشم اسرا و مردم با چوب‌دستي به سر مبارك مي‌زد و خود را پيروز ميدان قلمداد مي‌كرد و كشته شدن امام حسين (ع) را خواست خدا قلمداد مي‌‌نمود ، ولي با جواب‌هاي كه از جانب حضرت زينب(س)  و امام سجاد (ع) مي‌شنيد بيشتر رسوا مي‌شد.

 

در تعزیه ی منطقه ی احمدآباد نشان داده می شود که ؛  ابن زياد بعد از آن كه يك روز (يا چند روز بنا به روايتي) سرها را در كوچه‌ها و محله‌هاي كوفه گردانيد، آنها را به شام نزد يزيد بن معاويه فرستاد و بعد از آن اسرا را به سرپرستي « مخضّر بن تعلبه عائذي و شمر بن ذي‌الجوشن»  به شام روانه كرد. دستور داد كه امام سجاد(ع) را با غل و زنجیر ، دست‌هایش را بر گردنش بستند و سوار بر شتر بي‌جهاز به سوي شام حركت دادند.

 

در قستمی دیگر از این تعزیه به تعزیه دو طفل مسلم در مقابله با حارث اشاره می شود که اجرا این تعزیه به شرح زیر است :

 

عقيل، صحابي پيامبر گرامي(ص) و برادر امام علي(ع) فرزندي به نام مسلم داشت که مورد اعتماد امام حسين(ع) بود و به عنوان سفير ايشان به کوفه اعزام شد. مسلم در سنين جواني با رقيّه به قولي با امّ کلثوم دختر امام علي(ع) ازدواج کرد. حاصل اين ازدواج دو فرزند به نامهاي عبدالله و علي بودند.

 

داستان طفلان مسلم

 

محمّد و ابراهيم، همراه ساير افراد خانواده مسلم بن عقيل در کربلا حضور داشتند. عصر عاشورا، پس از شهادت امام حسين(ع) ، زماني که لشکر عمربن سعد به خيام امام حسين(ع) هجوم آورد، محمّد و ابراهيم از ترس پا به فرار گذاشتند ولي راه را گم کرده و توسّط سربازان عبيدالله بن زياد دستگير شدند. آن دو را نزد عبيدالله آوردند.


 

عبيدالله به شخصي که بعضي منابع نام او را مشکور مي دانند ـ گفت: اين دو را در زندان بيانداز و از غذاي خوب و آب سرد و گوارا محرومشان کن و بر آنها سخت بگير. زندانبان هر روز هنگام شب، دو قرص نان و کوزه آبي برايشان مي آورد. سرانجام يکي به ديگري گفت: «خوب است حالا که هنگام شب است و شبها برايمان غذا مي آورند، روزها روزه بگيريم.»

 

 

بدينگونه تمام روزها روزه مي گرفتند. پس از يکسال که همه سختي ها را تحمّل کردند، يکي به ديگري گفت:

 

«اگر بيش از اين در اينجا بمانيم، مي ترسم هلاک شويم. خوب است خودمان را به زندانبان معرفي کنيم، شايد بر ما آسان گيرد.»

 

خودشان را به زندانبان معرّفي کردند؛ وي پس از شناختن آن دو، ناراحت و متأثر شد و به دست و پاي آنها افتاد و طلب بخشش کرد. شب که فرا رسيد. آنان را تا کنار راه همراهي کرد و خطاب به آنها گفت: «برويد در امان خدا، روزها به استراحت بپردازيد و شبها حرکت کنيد که سربازان عبيدالله شما را دستگير نکنند.»

 

مشکور پس از آزادي آن دو، به زندان برگشت. صبح که خبر فرار دو کودک منتشر شد. مأموران حکومتي، مشکور را نزد عبيدالله آوردند. عبيدالله پرسيد: «با پسران مسلم چه کردي؟» گفت: «آنها را در راه خدا آزاد کردم»، عبيدالله دستور داد 500 تازيانه به او بزنند. مشکور در حال تازيانه خوردن به شهادت رسيد.

 

پسران مسلم، پس از مدّتي راه پيمودن، خسته شدند. آن دو ، زني را ديدند که مقابل درِ خانه اش نشسته است. خود را به وي معرفي کردند. او که از دوستداران اهل بيت(ع)بود، آنها را به خانه برد و پذيرايي کرد.

 

دامادش حارث بن عمره طائي ـ که جزو ياران عبيدالله بود و در کربلا حضور داشت ـ شب هنگام، خسته به منزلش برگشت و گفت: دو فرزند مسلم از زندان گريخته اند. هرکس يکي از آنها را بيابد، عبيدالله هزار درهم جايزه مي دهد.

 

حارث، نيمه هاي شب، صدايي از اتاق کناري شنيد، از جاي خود برخاست و آن دو طفل را ديد و پرسيد: شما کيستيد؟ آنها، امان خواستند و خود را معرفي کردند. حارث وقتي مطمئن شد که آنها فرزندان مسلم هستند، هر دو را با طناب محکم بست، تا فرار نکنند، سپيده دم، خود، پسر و غلامش به سوي فرات رفتند تا آن دو کودک را بکشند. شمشيري به غلامش ـ فليح ـ داد و گفت: سر از تنِ آنان جدا کن. کودکان، خود را به غلام معرفي کردند. او از کشتن آنها امتناع کرد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوي ديگر نهر شنا کرد. حارث شمشير را به پسرش داد، ولي پسرش هم پس از اينکه آن دو را شناخت، از کشتن سر باز زد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوي ديگر نهر شنا کرد.

 

حارث به کودکان نزديک شد تا خود آنها را بکشد. آن دو التماس کردند تا از کشتن آنها صرف نظر کند. گفتند: ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش حکم کند، حارث قبول نکرد. گفتند: «پس اجازه بده چند رکعت نماز بخوانيم»، پذيرفت. کودکان چهار رکعت نماز خواندند و در پايان گفتند: «يَا حَيُّ يَا حَکِيمُ يَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِينَ»؛ «ميان ما و او به حق حکم کن».

 

حارث، ابتدا سرِ برادر بزرگتر (محّمد) و سپس سر ابراهيم را از بدن جدا کرد و اجسادشان را در نهر فرات انداخت و سرها را در توبره اي گذاشت و نزد عبيدالله رفت و سرها را جلو وي انداخت. عبيدالله، سرها را که ديد، متأثر شد؛ به طوري که سه مرتبه، بلند شد و نشست و پرسيد: آنها را کجا يافتي، گفت: ميهمان يکي از پير زنان قبيله ما بودند.

 

ابن زياد گفت: حق ميهماني آنان را ادا نکردي؟ گفت: بله مراعات نکردم. گفت: وقتي خواستي آن دو را بکشي، به تو چه گفتند؟ حارث گفت: اشک در چشمشان جاري گشت و به من گفتند: اي مرد، دست ما را بگير و به بازار ببر و ما را بفروش و از پولي که از فروش ما به دست مي آوري بهره ببر و ما را نکش.

 

ابن زياد پرسيد: تو چه گفتي؟ گفت: درخواست آنها را قبول نکردم و گفتم: چاره اي جز کشتن شما ندارم تا اينکه سر شما را براي عبيدالله ببرم و جايزه بگيرم. ابن زياد پرسيد: ديگر چه گفتند؟


 

حارث گفت: با التماس و زاري گفتند: خويشاوندي ما با رسول الله(ص) را ملاحظه کن. ولي من در جواب گفتم: شما را با رسول خدا هيچ خويشاوندي نيست. ابن زياد پرسيد: سخن ديگري هم گفتند؟ حارث گفت: آري، گفتند: ما را زنده نزد عبيدالله ببر تا او هر چه خواهد حکم کند، من قبول نکردم. پس وقتي نااميد شدند از من درخواست کردند اجازه دهم چند رکعت نماز بخوانند، قبول کردم. آنان چهار رکعت نماز خوانده و گفتند: «يَا حَيُّ يَا حَکِيمُ يَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِينَ»؛ «ميان ما و او به حق داوري کن.»

 

در اين لحظه عبيدالله گفت: «احکم الحاکمين حکم کرد، کيست که برخيزد واين فاسق رابه درک واصل کند؟»

 

شخصي شامي قبول کرد. عبيدالله دستور داد: اين فاسق را ببر در همان مکاني که اين کودکان را در آنجا کشته، گردن بزن و سرش را برايم بياور.

 

شایان ذکر است شریف احمدی رئیس اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان شوش ، رضا ذاکری سربازرس انجمن روزنامه نگاران و کریم ستاوی مسئول امور مساجد از این مراسم بازدید به عمل آوردند .


Bingo sites http://gbetting.co.uk/bingo with sign up bonuses

کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری و تحلیلی شوش نیوز می باشد. تهیه و طراحی : 0171 هاست