به قلم حمیده جُرک
تابستان سال 60 وهوا گرم، خیلی دل نگران رزمندگان بودم جبهه های جنوب در تابستان پر می شد از پشه و رزمندگان با ان لباس ها وپوتین ها ، با خود فکر می کردم اگر یکی از این پشه ها توی پوتین بچه ها برود چکار می کنند وهمش دعا می کردم خداوند شر همه جانورها مخصوصا بعثی ها را از انجا دور کند .
هر وقت که اقا حسین مرخصی می امد برای دیدن فامیل به دزفول می رفتیم، غلامعلی وحسنعلی بچه های ابجی نرگس با دست بردن توی شناسنامه هایشان به جبهه رفتند ابجی وشوهرش با انها مخالفت نکردند . مدتی بعدکه اتفاقا من هم آنجا بودم غلامعلی به همراه عده ای از بسیجی ها برای مرخصی برگشت آنها چند نفر از شهدای دزفول را که در گیلان غرب شهید شده بودند با خود اورده بودند..................
از قضا پسر عمه اش او را می بیند و با خوشحالی خودش را به منزل خواهرم رساند وگفت : زن دایی .....زن دایی غلامعلی با شهدا ....... نه نه رفتند شهید اباد با شهدا رفت به خدا حالش خوب بود وخواهرم مات ومبهوت به او نگاه می کرد ونزدیک بود از حال برود و با اب قند حالشو جا آوردیم و او که باردار بود نفس عمیقی کشید وگفت: بچم اومد تو حلقم این چه طرز خبر دادن ....وماکلی خندیدیم .
6ماهه حامله بودم که همسرم به شهرک آمد و گفت: به اهواز منتقل شده وما به اهواز رفتیم چون جایی نداشتیم به منزل پدر شوهرم رفتیم ودریکی از اتاق هایش ماندیم .اهواز از زمین وهوا درمعرض بمباران شدید ارتش عراق بود ارتش بعث تا 4کیلو متری اهواز آمده بودند آنها بعد از محاصره خرمشهر از یک طرف تا پادگان حمید وکارخانه نورد اهوازامده بودند که با دلاوری مردم عشایر دلیر عرب ورزمندگان نتوانستند جلوتر بیایند ولی مرتب اهواز را می زدند خیلی از مردم اهواز به شهرهای اطراف رفته بودند.
در نبود اقا حسین درمنزل و در بی کسی دخترم بدنیا امد زایمانی سخت که آخربه بیمارستان کشیده شد و دکتر مرا یک هفته در بیمارستان بستری کرد.و تا حد مرگ پیش رفتم . خواهرم فریده که از ماجرا با خبر شده بود از دزفول امد وبا اینکه خودش هم نه ماهه بازدار بود ده روز پیشم ماند من که عفونت بعد از زایمان گرفته بودم هر روزبا تکیه به خواهرم تا دکتر پیاده می رفتیم با وضع پیش امده دیگرنمی توانستم سرکار بروم وهمیشه منتظرمی ماندم اخبار دقیق را وقتی اقا حسین آمد از او بفهمم اوهم چند وقت بخاطر موقعیتم اخبار خوب به من می داد .
عملیاتی دیگر درجبهه های شوش ودزفول تا فکه که از شمال به ارتفاعات ومناطق صعب العبورواز جنوب به ارتفاعات چزابه واز شرق به مرزهای بین المللی در شمال وجنوب فکه منتهی می شد شروع شد این بار عملیاتی بزرگ بدون حضور بنی صدر، عملیات غرور افرین فتح المبین شوش دانیال کاملا تخلیه شده بود وبه مقر فرمان دهی بسیاری از یگانها تبدیل شدکه قرار بود از آنجا به دشمن حمله شود.
محسن رضایی فرمانده ی وقت سپاه پاسداران وشهید صیادشیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش وچند تن از مسئولین واردشوش شدندواز خط مقدم بازدید کردند مجید بقایی ، مرتضی صفاری وحمزه کربلایی ، مسئولین قرارگاه فجر شدند که مقرش در زیر زمین سپاه شوش بود سربازان امام زمان که در میان آنها نوجوانی 13ساله ای به نام عباس بیات بودکه با خواهش وتمنا به اهواز آمده بود وبی انکه کسی بفهمد فرار کرد وبا مینی بوس خودش را به شوش رساند و پنهانی سوار وانت باری که برای خط مقدم غذا می برد می شود، پس از هشت روز جهاد وشهادت در نهم فرودین سال 60 اهداف عملیات را تصرف کردند.
عملیات فتح المبین عراق را در وحشت فرو برد به خاطر این که بعد از پیروزی در این عملیات نوبت ازادی خرمشهر بود و اگر در این عملیات ایران پیروز میشد عراق جنگ رامی باخت .دراین عملیات بزرگ غنائم واسرای بسیاری از دشمن به دست رزمندگان ما افتاد 165 قبضه توپ 220 دستگاه تانک ونفر بر و15 هزار اسیر بخشی از نتایج این عملیات بود. بعد از عملیات فتح المبین امام خمینی(ره) پیامی به رزمندگان دادند:«من دست وبازوی رزمندگان را می بوسم که دست خداوند متعال بالای ان است.» بعد ازپیروزی در عملیات مردم دزفول واندیمشک به سه راهی دهلران رفته تا شادیهایشان را با رزمندگان تقسیم کنند وشیرینی ونقل پخش می کردند مردمی که در این مدت به اطراف مهاجرت کرده بودند به شهرهایشان برگشتند وخانه های خود را ساختند .
خانوادهای من و همسرم به شوش برگشتند.من وآقا حسین برای دیدن وکمک به خانوادهایمان پیش آنها رفتیم مدت زیادی بود که به شوش نرفته بودم ولی پدر ماند وتاسف می خورد که چرا شهید نشد منزل ما پر شده بود ار بوته های گوجه وگیاهان خود رو بچه ها تااز تهران برگشته بودند رفته بودند سراغ ترکشهایی که قبل از رفتن جمع کرده بودند تمام آنها زنگ زده بودند انها را توی گاری گذاشته وتوی آب شا وورانداختیم. چهره شهرخیلی عوض شده بوداکثر منازل ومغازه ها خراب شده بودند . مردم آمدند وساختند بهتر از گذشته فقط جای شهدا خالی بود وما این آزادی را مدیون آنها بودیم.
امام فرمان به آزادسازی خونین شهر را داده بود وبعد از عملیات فتح المبین که اوج پیروزی ایران بود عملیات بیت المقدس در محدوده رودخانه کرخه نور وهویز در شمال اروند رود وخرمشهر در جنوب رود خانه کارون در شرق وهورالهویزه ومرزهای بین المللی در غرب طراحی شد که بخش غربی عملیات نیز در شرق بصره واقع می شد .بجز ازادسازی شهر خرمشهر انهدام نیروهای دشمن جز این عملیات بود.
عملیات بیت المقدس 1361 با رمز یا علی ابن ابی طالب آغاز شد وپس از 25 روز و در چهار مرحله با پیروزی صد درصد به پایان رسید.عملیات بیت المقدس در ابعاد گوناگون نقطه اوج دفاع مقدس در سالهای 1359تا 1361بود.هنگام عملیات تمام هتل های اهواز به بیمارستان تبدیل شدند و عراق ما رااز زمین وهوا مورد حمله قرار داد.. روی تپه های اطراف اهواز پر بود از تیر بار که از اسمان ایران محافظت می کردند وما در شب رد نور گلو له ها را تا اسمان دنبال میکردیم. فکرنمی کنم ازادی خرمشهر از ذهن کسی بیرون برود وقتی آزادی خرمشهر اعلام شد سمیه دخترم را بغل کردم وبیرون دویدم خیابا نها خیلی شلوغ بود ماشینها بوق میزدند ومردم شیرینی پخش می کردند وبعضی از شوق گریه می کردند .
منازل سپیدار که از طرف سپاه به ما تعلق گرفته بود وتا ازادی خرمشهر دست مردم جنگ زده بودند بعد از ازادی خرمشهر خالی شدند وما برای دیدن واسباب کشی سری به انجا زدیم دو سه خانواده بیشتر ان جا نبودند جاده ها ازباران زیادی که چند روز امده بود پراب شده بود دور منازل دیوار نبود وفنس کشیده بودند به سختی خود را به منزل رساندیم غیر از دیوار احتیاج به تعمیراتی داشت .برای برگشت خانم همسایه را دیدم که با دخترش که همسن سمیه بود نگاهمان می کردند با هم سلام واحوال پرسی کردم انها هم تازه اسباب کشی کرده بودند خانم با محبت ومهربانی ما را به منزل دعوت کرد دخترش نرگس خیلی زود با سمیه جور شد اقا حسین با بابای نرگس که از قضا همکار بودند قرار گذاشتند دور منازل را باهم دیوار بکشند .
مامان نرگس گفت :انشاءالله زود بیاید از تنهای در بیایم خیلی زود به منزل جدید اسباب کشی کردیم دو خانواده دیگر هم زمان با ما اسباب کشی کردند همه همسایه همکار وهم سن وسال بودیم همه همسران یاجبهه بودند یا شیفت شب بیشر شبها تنها بودیم اکثر مواقع برق نبود کم کم سپیدار شلوغ شد وما مایحتاج خود را از بازاری که جنگ زده ها در بلواربا سایبانهایی از حصیر درست کرده بودند وبه ان بازار ،بازار عربها می گفتند تهیه میکردیم .حیاط منزل را موزایک کرده ودور حیاط را بلوک گذاشتیم وهمه همسایه ها روی بلوکهای سیمانی رش سفید پاشیدند. گوشه حیاط جای باغچه گذاشتیم که تصمیم گرفتیم به جای باغچه سنگری بزرگ با گونیهای شن وماسه درست کنیم که مواقع خطر تمام همسایه ها در ان جمع شوند با کمک همسایه ها سنگر ساخته شدکف ان را پلاستیک کشیدیم که رطوبت ندهد وروی پلاستیک موکت گذاشتیم درمواقع خطر در منزل را باز گذاشته وخودمان داخل سنگر می رفتیم سنگر بهانه ای بود برای بیشتر باهم بودن بخاطر اینکه از هیچ نمی ترسیدیم فلاسک چای وتخمه نوبتی بود.وقتی اقایون نبودند ناهار هم دور هم بودیم خواهر شوهرم که منزلشان در وسط شهر بود بیشتر وقتها به منزل ما می امدند همیشه منزل ما شلوغ بود.سمیه سه ساله بودکه پسرم محمد بدنیا امد مامان نرگس مثل خواهری دلسوزاز من مراقبت می کرد وننه گلی مادرشوهرش مثل مادری مهربان کنار گهواره محمد مواظب او بود.
به جز چند استان بقیه ایران زیر حملات موشکی وهواپیما های دشمن بعثی بودند.بعد از آزاد سازی آبادان و خرمشهربه آنجا رفتیم جای سالمی در شهر نمانده بود تمام زیر ساختها خراب شده بودند پالاهشگاه آبادان که یکی از اولین اهداف دشمن بود تخریب وتعطیل شده بود لنج ها وکشتیهای توپ خورده ،خراب به گل نشسته خرمشهرزیباکه یکی اززیبا ترین شهرهای ایران بود حالا خونین شهر شده بدست دشمن افتاده بود وبا خون هزاران شهید دوباره ازادشد، .به ما اجازه رفتن به شلمچه وزیارت شهدا را ندادن بخاطر پاک سازی منطقه از مینهایی که دشمن سر را گذاشته بود.
همسرهای مان یا جبهه بودندویا در حالت اماده باش همسایه ها همیشه هوای همدیگر را داشتیم واز هیچ کمکی مضایقه نمی کردیم ما برای خودمان برنامه ریزی های زیادی داشتیم که بیشتر انها درمسجد برگزار میشد وجلسات قرانی وروضه هم به نوبت در منازل برگزارمیشد در مدت جنگ هشت ساله اکثر رزمندگان محل چند بار زخمی شده بودندازخانوادهایشان شهید .دامادخواهرم که در جبهه زخمی شده بود از بیمارستان به منزل ما امد از او پرسیدم عمو از جبهه ها چه خبر او گفت:تمامی ایران جبهه است حق همیشه پیروز است ... یکی از روزها که جلسه قرآن منزل اقای قوچانی بودوما مشغول خواندن قران بودیم که با صدای جیغ بچه ها همگی از جا پریده و با عجله به حیاط رفتیم پسر اقای قوچانی که سه سال بیشتر نداشت به زمین افتاده بود ما که نمی دانستیم چه شده به او نفس دهان به دهان دادیم حسن کوچولو هیچ تکان نمی خورد از شلنگ اب که روی زمین افتاده بود فهمیدیم که او را برق گرفته، من او را از زمین بلند کرده وبا سرعت سر خیابان رفتم خانم قوچانی خودش را به من رساند در حالی که گریه می کرد جلوی ماشین هارا میگرفت یکی از ماشین ها ما را به در مانگاه رساند ولی متاسفانه حسن کوچولو پیش دایی وعموی شهیدش پر کشید. یاد و خاطره شان گرامی باد.