به قلم حمیده جُرک
از وقفه ای که در انتشار قسمت دوم خاطرات حمیده جُرک رخ داده بود از مخاطبین شوش نیوز پوزش طلبیده و امشب قسمت دوم را در معرض دید قرار خواهیم داد با این توضیح که در قسمت اول جمله ای در مورد بمباران هوایی شوش مطرح شده بود که نوسینده ی خاطرات آن بمباران را در منطقه ی صنعتی هفت تپه صحیح دانست .
آقا حسین به سپاه بر گشت احمد به پدر گفت :چند روز دیگه جنگ تموم می شه؟ وپدر گفت سه روز دیگه، احمد کلاس چهارم دبستان بود ومی فهمید سه روز خیلی زود می گذرد پدر فانوس را روشن کرد و هر کدام از بچه ها برای خود شمع روشن کردند پروین که از صبح با دیگر خواهران برای کمک بیرون رفته بود جلوتر از من بر گشته بود. فریده با خانواده شوهرش به دزفول رفته بودند.
آقا فرید وناهید خانم زن داداشم برای خرید وسایل عروسی به دزفول رفته بودند وبا شنیدن خبر حمله به شوش همانجا ماندند ، صدای تیراندازی از دور شنیده می شد محمد گفت: بابایی عجب صدای دارن این توپ ها و فرشته از ترس وگریه ی دوستانش حرف می زد .
احمدگفت :کی میاد بریم بیرون بازی؟ ومحمدو فرشته با هم گفتند: من، من ومامان به آنها گفت : بیرون خطرناکه مگه عمو نگفت تو خونه بازی کنید، مگر قبول می کردند . پروین گفت: اگه بچه های خوبی باشید بعد از شام می ریم کنار رودخونه ، همگی کمک مامان سفره انداخته بوی عطر آبگوشت تمام فضای اتاق را پر کرده بود بعد از شام بچه ها اماده رفتن بیرون شدند من وپروین هم دنبال ان ها را افتادیم منزل ما توی کوچه ای روبروی رودخانه شاهور بود که هنوز هم بعداز35 سال همانجاست.
کوچه خلوت بود پروین گفت:یعنی همه از شوش رفتند؟من گفتم: این جور نشون میده ولی نه امکان نداره خیلیا موندن. بچه ها خوشحال بودند ودنبال هم می دویدند به پروین گفتم:هیچ حالیشو نیست نمی دونن جنگ چیه ،مرگ چیه همین که دور همیم خوشحالن. به محمد گفتم: برو دوچرخه رو بیار یادم بده وپروین هم حرف منو تکرار کرد محمدگفت: به شرطی یادتون میدم که شما هم تیرندازی یادم بدید ومن گفتم: این دفعه که عمو اومد بهش میگم یادت بده واو قبول کرد بدو بدوبه طرف منزل رفت ،ومن به پروین گفتم :یادته امیر ؛ آبجی زهرا می خواست موتور سواری یادمون بده ، اما یادش رفت طرز ایستادن و یادمون بده ، خدا رحم کرد که روبرومون تپه ای از شن بود وگرنه معلوم نبودسر از کجا درمی آوردیم ؛ با یادآوری این خاطره هر دو زدیم زیر خنده، محمد با دوچرخه برگشت و گفت : بابایی گفت زودی بیایید.گفتم: باشه اول پروین سواردوچرخه شد محمد هواشو داشت. نوبت من شد یه دورزدم برگشتم که پدر مارا صدا زد وگفت :دخترو چه به دوچرخه سواری محمد هول شد منم ترسیدم ونتوانستم خودم رو کنترل کنم روی زمین ولو شدم احساس کردم زمین میلرزد گوشم را به زمین چسباندم صدای عجیبی می امد بچه ها هم صدا را شنیدند همه ما را ترس فرا گرفت ومن گفتم عراقیا دارند میان .
پدر که متوجه ترس بچه ها شد گفت : غلط کردند سگ کی باشن همه گوش خود را به زمین چسباندن وصدا را شنیدن وناگهان احمد گفت :بابایی اون چیه تو اسمون روشنه چه قشنگه ؟ونگاه همه به اسمان خیره شد شیی روشن ونورانی که شبیه چتر بود که تمام اسمان ان منطقه راروشن کردو ناگهان صدای رگبار تیرندازی از دور شنیده شد همراه پدر به منزل برگشتیم وخوابیدیم. صبح به همراه پروین به حرم حضرت نبی دانیال برای زیارت رفتیم سربازان زیادی آنجا بودند که منتظر دستور بودند که به جبهه بروند ولی بنی صدر خائن نمی گذاشت .
در دو سال گذشته بنی صدر کار شکنی های زیادی انجام داده بود به نظر می آمد نمی خواهد در مقابل دشمن ایستادگی کند ؛ به ستاد رفتیم و آنجا فهمیدم صدایی که دیشب شنیده بودم صدای تانک های دشمن بوده که تا چند کیلومتر در خاک ما پیشروی کرده بودند و آن طرف رود خانه کرخه مانده بودند .
شب گذشته غلامعباس قلاوند وجعفرمومنی رزمندگان شجاع شوشی با گروهی ازبچه های سپاه خود را به کنار رودخانه ی کرخه رسانده بودند ، در حالی که قلاوند در خرمشهر به سر می برد همین که شنیده بود شهر شوش در آستانه ی سقوط است خود را به این دیار رسانده بود و چون کار با « آرپی جی » آموزش را دیده بود ، با چند اسلحه و چند ارپی جی برای شناسایی به ساحل رودخانه ی کرخه رفته بود و به اتفاقی تعدادی از عشایر عرب زبان روستای دوار و... و جمع خوش عراقها را به هم زده بودند تا جایی که مهمات داشتند به طرف عراقی هایی که آن سوی رودخانه بودند شلیک کردند و عراقی ها به این فکر فرو رفته بودند که نیروهای ایرانی سرتا سر ساحل رودخانه در جنگل کمین کرده و در نتیجه رعب و وحشتی بین آنها به وجود آمده بود و نتیجه همانجا مستقر شدند . این خبربرای ما خیلی خوشحال کننده بوداما این عملیات چریکی نمی توانست به طول بینجامد زیرا که نیروی سازمان یافته ای دربرابر دشمن وجود نداشت قلاوند و مومنی در این عملیات چریکی زخمی شده بودند ، اما غلامعباس قلاوند که درصد مجروحیتش شدید بود برای درمان ابتدا به دزفول و پس از آن به اهواز و در نهایت به تهران اعزام شد که شاید اگر ایشان را به خارج از کشور می بردند بهبودی برای ایشان حاصل می شد ، ولی متأسفانه این قهرمان و شهید زنده ی خطه ی شوش قطع نخاع شد و تا به امروز بر روی ویلچر زندگی می کند و امید است بنیاد شهید و امور ایثارگران ، سپاه پاسداران ، و دیگر ارگان ها و نهادهای ذیربط ، خاطرات این ابرمرد شوشی و هم چنین « سردار حشمت حسن زاده ، عبدالزهراء برهانی ، سرهنگ علی ظهیری ، علی سرخه و دیگر یادگاران هشت سال دفاع مقدس را جمع آوری و به صورت یک « دایره المعارف » درآورده و برای نسل آینده در موزه ای به نام جنگ نگهداری نماید .
.... شب که آقا حسین به منزل آمد همگی فهمیدیم چترزیبایی که شب قبل در آسمان دیده بودیم منور بود که برای روشن کردن میدان وسیعی از جبهه ، به کار رفته است . آقا حسین بچه ها را خیلی نصیحت کرد وبه آنها گفت: از منزل بیرون نروند واگر هم بیرون رفتید از کنار دیوار بروند وبا صدای سوت خمپاره روی زمین دراز بکشند به خاطر این که وقتی خمپاره به زمین می خورد ترکشهایش به اطراف پخش می شوندرو به بالا .
فرمانده سپاه برادر محسن فرخ نژاد به ما گفت : کار شما پشتیبانی و درست کردن غذابرای رزمندگانی است که کسی اینجا ندارند. برادران وسایل آشپزی را به حسینیه بردند و ما به آنجا رفتیم .
مردمی که درشوش مانده بودند خیلی به ما کمک می کردند هرکاری از دست هر کس برمی امد انجام می داد همان کسی که کمک ما غذا درست می کرد در صورت لوزم آامبولانس سوار می شد ومجروحان وشهدا را جابجا می کرد ودر صورت لزوم اسلحه می گرفت می جنگید . بیشترمردم ازروستا های سر مرز رفته بودند ولی کسانی هم بودند که ماندند وشهید شدند.
چند نفرمامورانتقال شهدا به پشت جبهه شدند و بعضی ها اسیر شده بودند. بسیاری از احشام آنها کشته وزخمی شده بودند من واقا حسین با موتور احشام را شناسایی کرده و دیگربرادران با لندکروز می رفتند زخمی ها را ذبح می کردند وما با گوشت آنها غذا درست می کردیم وبرای برادران می فرستادیم بسیاری از برادران رزمنده وشجاع دزفول نیز به جبهه شوش آمده بوند و البته از همه جای کشورمان آمده بودند تا به صدام ودنیا بگویند که سالها پدرانشان در مقابل دنیاایستادندو با خون خود درخت انقلاب را ابیاری کردند وفرزندانشان با خون خود کشورشان را از هجوم بیگانگان حفظ می کنندونمی گذارنددشمن یک وجب از خاک کشوررا اشغال کند.
دو هفته از جنگ نگذشته بود که نیروی دشمن با موشک دزفول را می زد. ایستادگی مردم شجاع دزفول زبان زده تمام ایران شده بود آنها با کمک وهمیاری به جاهایی که موشک می خورد می رفتند زخمی هاو شهدا را انتقال داده وخرابیها را فورا می ساختند .
برادران رزمنده ای که به شوش دانیال می آمدند علاقه زیادی به زیارت حضرت دانیال نبی(ع) داشتند وهر روز به زیارت آن پیامبر الهی می رفتند ونیرو می گرفتند.
تا زمانی که خانوادهایمان شوش بودند اکثر مواقع برای ناهاروشام به منزل می رفتیم وبعضی مواقع خواهر مجدی را با خود میبردیم واو تا مدتها از ابگوشتی که پدرم پخته بود تعریف میکرد خواهر مجدی یکی از خواهران بسیار فعالی بود که تا الان در سپاه مشغول به کار است .زمانی که برادرش شهید شدمادر بزرگوارش با لباس سفید وبا افتخار او رابه خانه ی ابدیش سپرد .
به علت بالا بودن تعداد شهدا ، آقا حسین با بیل میکانیکی چند قبر در قبرستان حسین آباد وقبرستان خارج از شوش آماده کرده بود چون کسی نبودکه این کار را انجام دهد. همه خدمه ی قبرستان رفته بودند. بسیاری از خانه ها ومغازها خراب شده بودندوبرادران به نوبت به منازل و مغازه ها سرکشی می کردند.
الله یاری یکی از برادران سپاه اهواز که قبلا هم به شوش آمده بود و یکی از آموزش گران ما در زمان بعد از انقلاب بود با همسرش به شوش آمده بود همسرش 9 ماهه باردار بود وهر چه اصرار می کردیم از شوش برود ، نمی رفت واصرار داشت در کنار همسرش بماند چند روز بعد زایمان کرد وهمگی با هم به دیدن او رفتیم واو را متقاعد کردیم به خاطر بچه هایش که شده ازشوش برود .
پدر مغازه اش را وسعت داد وهر چه که مورد احتیاج رزمندگان بود برای مغازه فراهم کرد هرروز توپ ها یک ریز بر سر شوش می بارید ، جاده ی اندیمشک ودزفول زیر آتش توپ های ارتش بعث خراب شده بود هیچ وسیله ای به جز آمبولانس ها ولندکروز های که رزمندگان را جابه می کردند از جاده شوش تا شرکت شیر تردد نمی کرد . ماشین های که رزمندگان را جابجا می کردند گل مالی کرده بودند.که شناسایی نشوند.
گنبد زیبا وقدیمی حضرت نبی دانیال (ع) و دیوار قلعه از حملات در امان نمانده بودند از روز اول جنگ تا هفته اول ارتش عراق در استان های مرزی ؛ مخصوصا خوزستان توانست بخش های زیادی از خاک ایران را تصرف کند ودر بعضی از زمین ها به عمق زیادی وارد شود مثلا ارتش بعث دو سه روزه تا عمق 85 کیلومتری و تا رودخانه کرخه پیشروی کرده بود وشهرهای شوش وذزفول واندیمشک را زیر آتش خود گرفت و می خواست از کرخه عبور کند وجاده ی اندیمشک اهواز را قطع کند واستان خوزستان را در حیاتی ترین ارتباط در بن بست قرار دهد .
روز هفتم جنگ سوسنگرد سقوط کرد و ارتش بعث اداره ی آن شهر رابه دست خلق عرب داده بودولی 4روز بعد توسط سپاه محاصره شد وباتلاتش مردم ونیروهای مسلح انقلابی وارتش در 24ابان آزاد شد .
همان زمان بود که اهواز در آستانه ی سقوط قرار گرفت و در آبان1359به چند کیلو متری اهواز رسیده بودند که به دستور و هشدار امام خمینی(ره) ، قوای دشمن منهدم شد واهواز از خطر سقوط نجات یافت. گرفتن آبادان برای عراق اهمیت زیادی داشت چون می خواست به این هدف مهم خود برسد وبه سواحل شرقی اروند حاکم شود ولی مقاومت 34 روزه مردم در خرمشهر وشکست ارتش عراق در جبهه ذلفقاری در جنوب شرقی آبادان امید آنها را به باد داد و رزمندگان در تلاشی معجزه مانند توانستند مانع عبور عراق از رودخانه کارون شدند .حزب بعث که فکر می کردند در یک هفته کل خوزستان را می گیرند سی وچهار روز خیابان به خیابان: کوچه به کوچه و نفر به نفر مقاومت مردم و رزمندگان را حس کنند وبا هزینه وکشته های زیادی بر شهر خرمشهرمسلط شوند با این همه پیشروی و نا آماده بودن نظامیان و کارشکنی گرگان در لباس میش به لطف خدا و یاری امام زمان مردم سپاه ارتش توانستند در مهم ترین اهداف تجاوز عراق را نا کام بگذارند.
مرکز فرماندهی سپاه شوش یک اتاق در ساختمان آنجا بود نه بیسیمی یا حتی نقشه ای وهیچ اطلاعی در خصوص نفرات استقرارو تجهیزات دشمن نداشتیم بعدها فهمیدیم که حزب بعث به امید دست یابی به کل ایران حمله کرده. عده¬ای از بچه های عملیات سپاه که فرمانده انها حسن درویش بود تصمیم گرفتند سروگوشی از محل دقیق دشمن به دست اورند چند نفری با کلک پارو زنان به آن طرف رودخانه رفتند که اگر دشمن آنها را میدید شهادتشان حتمی بود .
آنها سینه خیز خود را تا نزدیکی تانک هایی رساندند که ارتش حزب بعث تا کنارکرخه جلو آورده بودند.یکی از معجزاتی که همان روز های اول جنگ اتفاق افتاد زمین گیر شدن ارتش بعث در انطرف رود خانه کرخه بود ارتش بعث که با دستور صدام به ایران حمله کرد در جبهه شوش هر چه جلو می آیند کسی را سر راه خود نمی بینند که درمقابلشان ایستادگی کنند وتا رودخانه کرخه جلو می ایند وفکر می کنند که ایرانی ها برای آنها تله گذاری کرده اند وبا همین فکر همانجا می مانند. .
شوش صدمات زیادی دیده بود، خمپاره های آنها روی قلعه ی شوش و گنبد حضرت دانیال نبی (ع)، بی تأثیر بود و فقط از برخورد آن ها صدای وحشتناکی تولید می شد ؛ هرروز چند شهید لاله گون درگلزاربه خاک می سپردیم و شهدای دیگررا به شهرهایشان می فرستادند . چندروز اول جنگ برادر رمی که برای نصب پرچم ایران بالای پله ها رفته بود جلوی چشمانمان شهید شد...........