11212024پنج شنبه
Last updateسه شنبه, 03 نوامبر 4505 7pm
کد خبر: ۰۰۱۱۱۸4670

آشنایی با پیشکسوت رسانه شوش در دوران پیروزی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی

فائقه شیرک ـ خبرنگار شوش نیوز

تاکنون شما مخاطبین عزیز شوش نیوز را با فعالیت های عباس کرم الهی در دو بخش « هنرهای نمایشی و رسانه و مطبوعات» آشنا کرده ایم ،  هدف و قصدمان این بود که در قسمت سوم شما را با فعالیت ایشان در بخش ورزش آشنا کنم اما چون ایام دهه ی مبارک فجر انقلاب اسلامی آغاز شده ، لذا قسمت سوم  را به «خاطرات ایشان در دوره ی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی » آشنا خواهیم کرد .

عباس کرم الهی در سال تحصیلی 58 ـ 1359 کلاس پنجم ابتدایی بود که در دبستان آپادانا جنب دبستان دخترانه ی ماندانا مشغول کسب علم و دانش بود ؛ آن زمان هنوز معلمین با همان لباس های قبل انقلاب و یا بهتر است بگویم آقایان با کراوات و فکول و خانم با بلوز و شلوار یا بلوز دامن به مدرسه می آمدند و دانش آموزان را تدریس می کردند و هنوز با آن ترکه ها و کابل هایی که در اختیار داشتند دانش آموزان را تنبیه می کردند و یا اول صبح خودکار بین انگشت های آنها می گذاشتند ، دو دست آنها را بالا می گرفتن و یک پای آنها هم بالا بود و سطل زباله را روی دستانشان قرار می دادند و نهایتا و پیچاندن گوش های آنها دانش آموزان را از روی زمین بلند می کردند ، انگار مدرسه به جای تدریس شکنجگاه بود .هر چند که تا حدودی ترسیدن از معلم به خاطر همین خوب بود که نظم و ترتیبی وجود داشت ، دانش آموز بدون اصلاح سر و گرفتن ناخن های دست ها جرأت نمی کرد به مدرسه بیاید و خلاصه حداقل از نظم و ترتیب و رعایت بهداشت دانش آموزها به خاطر اینکه ترکه ی معلم کف دستانشان را سرخ نکند دقت لازم را می کردند ، اما آن دانش آموزی که از نظر درس خواندن زرگ و با هوش بود از علم معلمین نهایت استفاده را می برد .

بگذریم در همین دبستان آپادانا که عباس کرم الهی از خانه قصد داشت یک کوچه ی طویل و باریک را طی کند تا به امامزاده عبدالله بن علی(ع) رسیده و از آنجا به خانه برود ، اولین بمباران هواهی هواپیماهای عراق علیه ایران به شهر شوش صورت گرفت و همه سراسیمه به خانه های خود بازگشتند .

از این لحظه به بعد از عباس کرم الهی می خواهیم که خودش ادامه دهد .

شما از جنگ شروع کردید در حالی که من قصد داشتم از انقلاب شروع کنم تا به جنگ برسم ، اما برای تکمیل این مقدمه گریزی به جنگ می زنم و سپس به موضوع اصلی می پردازم تا شیرازه ی کار از دستم خارج نشود ،من از پنجم ابتدایی قبول شده بودم و پرونده را گرفته ، که به مدرسه ی راهنمایی خشایار (شهید باهنر امروز) جنب دبیرستان نمونه دولتی دخترانه ی دانشوران (دبیرستان کورش قدیم) رفته و در آنجا ثبت نام کنم ، چند روزی به مدرسه رفتیم کلاس بندی شدیم و من در کلاس اول «الف» با شهید غلامعباس کوکلا ، شهید خواجه ساهوتی و شهید موسی مروانی همکلاس شدم از بین بچه های تئاتر هم عبدالحسین رسته خاک و احمد حسن غلامعلی در کلاس من حضور داشتند ، 8 مهر1359 که از راه رسید هم بمباران هوایی را در شوش نظاره گر بودیم و هم صداهای توپ و خمپاره هایی که از ساحل رودخانه ی کرخه به طرف شوش شلیک می شد را می شندیدیم ، هر چند که برادر جانباز غلامعباس قلاوند و چند سپاهیان شوش با کسب اجازه از علی شمعخانی فرمانده ی سابق سپاه ناحیه ی خوزستان از شلمچه به شوش برگشتند و  در حوالی روستای دوار با چند سلاح سبک مانع پیشروی عراقی های به این سوی کرخه شدند ولی شوش زیر تیررس گلوله های دشمن بعثی قرار گرفت و یواش یواش هر خانواده ای که منزلش مورد اصابت خمپاره و یا گلوله های مستقیم توپ و تانک قرار می گرفت از شوش هجرت می کرد یا به روستا ها و شهرک های دزفول می رفتند و یا به دیگر استان ها نظیر « لرستان ، فارس ،اصفهان ،  چهارمحال بختیاری و حتی تهران» هجرت نمودند ، تا اینجا از جنگ را داشته باشید به عنوان یک مقدمه تا از دوران انقلاب بگویم و به همین نکته برسم .

از روز چهارشنبه 15 تیرماه1356 با 11 سال سن در جلسات مخفی انقلاب اسلامی که یا در مسجد صاحب الزمان(عج) و یا در خانه ی یکی از سادات در همان منطقه که به مدیریت حجت الاسلام شهید سید محمد کاظم دانش برگزار می شد شرکت می کردم ، مأموریت من با چند نفر از دوستان بردن کلیشه ی تصویر امام خمینی(ره) و چند اسپری رنگ و همچنین اعلامیه های مربوط به پیام های حضرت امام و توزیع شبانه ی آنها در خانه ها و فرستادن آنها از زیر درب مغازه ها بود تا در بصیرت افزایی مردم سهمی داشته باشیم .

 

یکی از این شبها  ، صدای جیپ شهباز پاسگاه شوش به گوشمان رسید که از خیابان شهید بهشتی« بهداشت» در حال تردد بود و به ما نزدیک می شد ؛ ما نزدیک کوچه ی جنب چاپخانه ی حسینی بودیم و از شانس بلند ما آن کوچه به خاطر نداشتن تیرچراغ برق در تاریکی مطلق قرار داشت ، لذا به همان کوچه رفته و همانجا پشت یک کمد فلزی خود را مخفی کردیم  تا جیپ پاسگاه از آن خیابان به طرف خیابان شهید دانش فعلی دور زد و ما دوباره کار خود را آغاز کردیم .

اوایل انقلاب منافقین اسم خیابان های بخش شوش را به دلخواه خود عوض می کردند البته بالای این  تابلوها نام شهرداری شوش نوشته شده بود مثلا نام خیابان شهید دانش را خیابان «بدیع زادگان» گذاشته بودند و نام خیابان شهید رجایی را « حنیف نژاد » کوچه ی محل سکونت ما دقیقا پشت امامزاده عبدالله بن علی(ع) بود که قبلا قبرستانی به همین نام بود ؛ ما که اعلامیه های امام را پخش می کردیم به هنگام احساس خطر یا به این قبرستان می رفتیم که با یک دیوار گلی کوتاه استتار شده بود و یا وارد کوچه ی طویل و بلند خودمان می شدیم که گاها همه ی چراغ های آن توسط بچه های شیلطان و فضول با تیرکمان شکسته می شد ، (این کوچه  به کوچه ی بن بست معروف بود و یا به نام کوچه ی مصطفی خلیلی یکی از بازنشستگان شیرازی الاصل ارتش که آخر همین کوچه سکونت داشت ) ؛ اما حضور در این مکان های تاریکی را به خوردن باتوم های درجه داران پاسگاه شوش ترجیح می دادیم تا اینکه یک روز یک شب احساس کردم یکی از این درجه داران از پشت یقه ام را گرفته و می گوید « گوساله پس گیرت اوردم » گروهبان الف . ح  بود که پسر خودش هم در این کار با ما همکاری می کرد که ناگهان پسر به پدر گفت : این دوست منه رهاش کند؛ گروهبان الف . ح وقتی که چشمش به پسر خودش افتاد مرا رها کرد و به سراغ پسرش رفت و به اوگفت: «بزغاله پس تو هم با خراب کارها هستی ؟ » این فرصتی بود که ما هر کدام از یک طرف فرار کنیم و پسر گروهبان الف . ح هم به طرف خانه ی خودشان پا به فرار گذاشت تا  و به مادرش پناه ببرد .

یک روز در حال آماده کردن یک کوکتل مولوتوف بودم تا همراه با دیگر دانشجویان جوان و دانش آموزان نوجوان که برای فتح پاسگاه با تعدادی اسلحه به دست حرکت کرده بودند به راه افتادم ، برخی از سربازان پاسگاه به آغوش مردم آمدند اما برخی از درجه داران هنوز در مقابل مردم مقاومت می کردند ، به یاد دارم که یکی از جوانان را گرفتند و به درون پاسگاه بردند که بعدها متوجه شدم «سردارشهید صفر احمدی» بود که به قصد شکنجه او را گرفته اند

این فعالیت ها ادامه داشت تا اینکه انقلاب اسلامی رسما در یوم الله 22 بهمن ماه 1357 به پیروزی رسید ؛ همه برای حضور در جشن ، سوار وانت های مزدا 1000 های بدون اتاق شدیم . من روی سپر ایستاده بودم که نزدیک امامزاده عبدالله بن علی(ع) وانت ترمزی گرفت و چون جمعیت زیادی سوار ماشین شده بودند من از ماشین افتادم و با پشتِ سر ، روی آسفالت کوبیده شدم اما با خنده می گفتم « درود بر خمینی ـ درود برخمینی ـ شاه فراری شده ، سوار گاری شده ـ گاری پنچر شده ، خمینی رهبر شده» گروهبان الف . ح را که بعدا ارتقاء درجه گرفته بود و درجه ی استواری را بر روی بازوی خود نصب کرده بود بچه های انقلابی او را دوره کردند وگفتند : « این درجه را به خاطر باتوم زدن به شما دادن؟» همه  خندیدند او حرفی نزد و بعدها فهمیدیم که خود نیز متحول شده و به جمع انقلابی ها ملحق گردیده است .

پاسداران شوش زیر نظر نهادی فعالیت داشتند و یا به صورت خودجوش عمل می کردند؟ اول سپاهیان مدیریت را بر عهده داشتند یا برادران کمیته؟

سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در نخستین روزهای پس از انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ به دستور بنیانگذار و رهبر نظام جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی(ره) تشکیل گردید و در دوم اردیبهشت سال ۱۳۵۸ طی دستوری به شورای انقلاب اسلامی رسماً تأسیس این نهاد را اعلام کرد و شورای انقلاب با تأسیس ستاد فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، گام اساسی را در جهت سازماندهی این نهاد برداشت. سپاه نهادی نظامی و بازوی مسلح برای پاسداری از نظام جمهوری اسلامی است. نام ایران در آرم سپاه پاسداران وجود ندارد.

در نخستین روزهای پس از انقلاب بهمن ۵۷، دولت موقت که به علت فروپاشی قوای انتظامی و نظامی فاقد ابزار لازم برای اعمال حاکمیت بر کشور بود، درصدد برآمد تا نیرویی مسلح بنام گارد ملی به وجود آورد. به همین منظور، حسن لاهوتی حکمی از امام راحل برای تشکیل این نیرو دریافت کرد. با پیشنهاد محمد توسلی نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای آن برگزیده شد. در حکم امام خمینی(ره) تأکید شده بود که سپاه پاسداران زیر نظر دولت موقت فعالیت خواهد کرد. هدف از تشکیل این نهاد نیز کنترل شهرها و روستاها، برای جلوگیری از تحریک، جلوگیری از حمله به موسسات دولتی و ملی و مراکز عمومی و سفارتخانه‌ها، جلوگیری از رسوخ مخالفان جمهوری اسلامی در داخل صفوف مردم، اجرای دستور دولت موقت و اجرای احکام دادگاه‌های اسلامی، ذکر شده بود. دولت موقت ؛ ابراهیم یزدی را به عنوان معاون نخست‌وزیر در امور انقلاب، مأمور کرد که با حسن لاهوتی اشکوری برای تشکیل این نیرو همکاری کند.

 

اساسنامه ی سپاه در اواخر بهمن ۱۳۵۷ در حین جمع‌آوری سلاح‌های پخش شده در روزهای انقلاب تکمیل شد. در ۹ اسفند ۱۳۵۷ در جلسه‌ای در پادگان عباس‌آباد که با حضور ابوشریف، محسن رفیقدوست، مرتضی الویری، علی محمد بشارتی، محمد غرضی، حسن جعفری، علی فرزین، ضرابی، هاشم صباغیان، تهرانچی و علی دانش منفرد تشکیل می‌شود، علی دانش‌منفرد به عنوان فرمانده سپاه پاسداران انتخاب شد. محسن رفیقدوست مسئول تدارکات، بشارتی مسئول اطلاعات و مرتضی الویری مسئول روابط عمومی سپاه شد. آن‌ها با جلب همکاری عده‌ای از اعضای انجمن‌های اسلامی دانشجویان ایرانی در آمریکا و کانادا ساختمان ساواک در خیابان سلطنت‌آباد (پاسداران کنونی) را مقر اصلی خود قرار دادند و در مراکزی چون هنگ نوجوانان (مکان مورد استفاده برای دانشگاه امام حسین و دافوس کنونی سپاه) و پادگان سعدآباد، با کمک عده‌ای از جمله برخی تکاوران تیپ نوهد، به جذب و آموزش سیاسی، عقیدتی و نظامی داوطلبان پرداختند.

همزمان با تشکیل سپاه پاسداران، گروه‌های مسلح موازی دیگر نیز به‌طور خودجوش برای حفظ انقلاب تشکیل شده بودند همچون: « گارد انقلاب» ، در پادگان جمشیدیه به سرپرستی عباس آقازمانی و مورد حمایت آیت الله موسوی اردبیلی ـ گارد دانشگاه‌ها یا پاسا، به سرپرستی حجت الاسلام شهید محمد منتظری و مورد حمایت آیت الله سید محمد حسین حسینی بهشتی بود و نیروهای مسلح سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ، به سرپرستی محمد بروجردی و مورد حمایت آیت الله شهید مرتضی مطهری ؛وجود این سه گروه مسلح موازی، اختلاف‌ها و اصطکاک‌هایی را درپی داشت. این مسئله در شورای انقلاب طرح و سرانجام تصمیم گرفته شد که آیت الله علی اکبر هاشمی رفسنجانی با هماهنگ‌کردن این گروه‌ها و یک‌پارچه‌کردن آنها، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را شکل دهد. پس از تخصیص بودجه ی ۱۲۰ میلیون تومانی به سپاه از سوی دولت موقت سپاه قدرتمندتر از قبل تصمیم به ادغام سایر نیروها در خود گرفت.

در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۵۸، همه ی این گروه‌ها با سپاه پاسداران ادغام شدند و یک شورای ۱۲نفره تشکیل گردید که اعضای این شورا عبارت بودند از  از: «عباس زمانی، جواد منصوری، عباس دوزدوزانی، محمد منتظری، یوسف کلاهدوز، محمدکاظم موسوی بجنوردی، مرتضی الویری، محمد بروجردی، محسن رضایی، محسن رفیق‌دوست و علی دانش منفرد، اکبر هاشمی رفسنجانی »

با توجه به اینکه مهم‌ترین مأموریت سپاه، حفاظت از انقلاب اسلامی و دستاوردهای آن بود، این تشکیلات تازه‌تأسیس تیم‌ها، دسته‌ها، گروهان‌ها و گردان‌های عملیاتی را صرفاً برای عملیات شهری و حفظ و ارتقای امنیت داخلی کشور شکل داد. در هر شهر و شهرستانی، سپاه به تناسب نیرویی که جذب می‌کرد و وسعت سرزمینی و حساسیت‌های امنیتی خاصی که آن منطقه داشت، وضعیت خود را سامان می‌داد.

بعد از جواد منصوری و عباس آقازمانی ؛ مدتی عباس دوزدوزانی سرپرستی سپاه را بر عهده گرفت. بعد از آن مرتضی رضایی بود که طی حکمی از سوی ابوالحسن بنی صدر و با تأیید امام خمینی(ره) در تیرماه ۱۳۵۹ به عنوان فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب شد. سپس در شهریور ۱۳۶۰ محسن رضایی در ۲۸ سالگی توسط سید روح‌الله خمینی به این سمت منصوب شد. محسن رضائی برای مدت ۱۸ سال فرماندهی این نهاد را بر عهده داشت ولی در سال ۱۳۷۶ از فرماندهی سپاه استعفاء کرد و قائم مقام او سید یحیی صفوی مشهور به رحیم صفوی از سوی مقام معظم رهبری  به این سمت منصوب شد. در ۱۰ شهریور ۱۳۸۶ دوره مسئولیت ۱۰ ساله وی در فرماندهی سپاه به پایان رسید و سید علی خامنه‌ای به جای وی سرتیپ پاسدار محمدعلی جعفری فرمانده سابق نیروی زمینی سپاه را به فرماندهی سپاه پاسداران برگزید و او را از درجه سرتیپی به درجه سرلشگری ارتقاء داد. بعد از محمدعلی جعفری در ابتدای سال ۱۳۹۸ سرلشکر پاسدار حسین سلامی به فرماندهی سپاه برگزیده شد.

اما پس از وقوع انقلاب ۱۳۵۷ بود، که کمیته ی انقلاب اسلامی در تاریخ ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ با پیام امام راحل  برای مأموریت های « مبارزه با عوامل و حرکت‌هایی که مخل امنیت کشور باشند، با هماهنگی وزارت اطلاعات ـ همکاری با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (به تشخیص شورای امنیت) در جهت مبارزه با عوامل و جریان‌هایی که در صدد خرابکاری، براندازی نظام جمهوری اسلامی یا اقدام علیه انقلاب اسلامی ایران می‌باشند ـ گزارش اخبار و اطلاعات امنیتی واصله به وزارت اطلاعات و اجرای مأموریتهای امنیتی محوله از طرف وزارت اطلاعات ـ مبارزه قانونی با عوامل تهیه و توزیع و مصرف مواد مخدر و تهیه و توزیع کالاهای غیرمجاز و جریانهای منکراتی که در قانون مجازات اسلامی مندرج است ـ همکاری با ژاندارمری در جهت حفاظت و کنترل مرزهای کشور ـ قدام همانند دیگر نیروها در جهت جمع‌آوری اسلحه و مهمات و تجهیزات و وسائل ارتباطی نظامی و انتظامی غیرمجاز ـ نظارت بر اماکن عمومی در جهت اجرای مأموریتهای محوله ـ همکاری در امور امدادی با ارگانهای ذی‌ربط به هنگام بروز بلایا و حوادث غیر مترقبه ـ همکاری با ارتش و سپاه در مواقع لزوم، موارد لزوم و کیفیت همکاری را شورایعالی دفاع تعیین می‌کند وتربیت و تعلیم عقیدتی، سیاسی، نظامی، انتظامی پاسداران کمیته انقلاب اسلامی، در جهت کسب توان لازم به منظور انجام مأموریت های‌محوله »  به فرماندهی «  روحانی شیعه ، سیاست‌مدار ایرانی و سومین رئیس مجلس خبرگان رهبری ، بیر کلی جامعه روحانیت مبارز و رئیس دانشگاه امام صادق و استاد درس اخلاق اسلامی، فقه » عالم ربانی  آیت الله محمدرضا مهدوی کنی « از سال ۱۳۵۷ تا سال ۱۳۶۱» تأسیس شد و پس از آن از سال ۱۳۶۱ تا سال ۱۳۶۴توسط حجت الاسلام علی فلاحیان ، از سال ۱۳۶۴ تا سال ۱۳۶۵ به فرماندهی احمد سالک ، از سال ۱۳۶۵ تا سال ۱۳۶۹ توسط سید سراج‌الدین موسوی و از سال ۱۳۶۹ تا سال ۱۳۷۰ مختار کلانتری ، اولین دبیرکل ستاد مبارزه با مواد مخدر ، معاون پیشین وزیر راه و مدیر عامل سازمان بنادر و دریانوردی جمهوری اسلامی ایران و رئیس فدراسیون تکواندو جمهوری اسلامی ایران مدیریت شد ؛ در سال ۱۳۷۰ پس از تصویب قانون تشکیل نیروی انتظامی، منحل گردید و با ادغام « کمیته با شهربانی و ژاندارمری» ، نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران تأسیس شد.

 

کمیته انقلاب اسلامی در سال ۱۳۷۰ پس از تصویب قانون تشکیل نیروی انتظامی، منحل گردید و با ادغام کمیته با شهربانی و ژاندارمری، نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران تأسیس شد .

از زمان آغاز جنگ تحمیلی 8 ساله ی حزب بعث عراق به فرمان صدام  جنایتکار بر علیه ایران بگویید تا جوانان و نوجوانان این نسل های سوم و چهارم بیش از پیش بدانند که مردم ایران و خصوصا استان خوزستان و شهرستان شوش چه مشکلاتی داشته اند ؟

جنگ حزب بعث عراق علیه ایران  یا جنگ هشت‌ساله که در ایران با نام جنگ تحمیلی و دفاع مقدس نیز شناخته می‌شود و در بسیاری از منابع عربی و بعضی منابع غربی از آن با عنوان جنگ اول خلیج فارس یاد شده‌است که در زمان صدام  در عراق با نام قادسیه ی  صدام از آن یاد می‌شد، طولانی‌ترین جنگ متعارف در قرن بیستم میلادی و دومین جنگ طولانی این قرن پس از جنگ ویتنام بود که نزدیک به هشت سال به طول انجامید. جنگ به صورت رسمی در روز دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ برابر12 ذیقعده 1400 هجری قمری و  ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ میلادی آغاز شد.


در این روز درگیری‌های پراکنده مرزی دو کشور با یورش هم‌زمان نیروی هوایی عراق به ده فرودگاه نظامی و غیرنظامی ایران و تهاجم نیروی زمینی این کشور در تمام مرزها به یک جنگ تمام عیار تبدیل شد، هرچند مقامات عراقی معتقد بودند که جنگ از ۱۳ شهریور ۱۳۵۹ برابر با ۴ سپتامبر ۱۹۸۰ با حملات توپخانه‌ای ایران به شهرهای مرزی عراق آغاز شده‌است.«در صورتی که چنین چیزی اصلا صحت ندارد » در نخستین روزهای حمله ی ارتش عراق به خاک ایران، حدود سی هزار کیلومتر مربع از خاک ایران به اشغال ارتش عراق درآمد. طی دو روز نخست حمله، نیروهای عراقی به هیچ یگان نظامی ایرانی که در حد تیپ باشد، برنخوردند. در واقع آن‌زمان ایران فقط دو لشکر از نیروهای مسلح و دو لشکر موتوریزه پیاده‌نظام در غرب کشور داشت که آن‌ها هم همگی از مرزها فاصله گرفته بودند. در این روزها، واحدهای گوناگون نیروی زمینی ایران به دلیل از هم پاشیدگی با تأخیر توانستند خود را به جبهه جنوب برسانند. نیروی زمینی ارتش توان مقابله پایاپای را با عراق نداشت .

نیروی زمینی عراق از سه جبهه و در هر جبهه با یک سپاه یورش زمینی خود را آغاز کرد. سپاه اول از جبهه شمالی حدود ۲۵ کیلومتر در اطراف قصر شیرین پیشروی کرد و سپاه دوم از جبهه میانی و در اطراف مهران، هردو پس از برخورد به مناطق کوهستانی متوقف شدند. این حملات برای پشتیبانی از حمله اصلی در خوزستان انجام شد. صدام تصور می‌کرد که مورد استقبال مردم خوزستان که بخشی از آنان عرب یا عرب‌زبان بودند قرار خواهد گرفت.

 

هدف اولیه ی بخش جنوبی ارتش عراق، تصرف برق‌آسای شهر مرزی خرمشهر و پس از آن آبادان، اهواز، شوش ، دزفول و سوسنگرد بود. عراق کسب این هدف را یک پیروزی استراتژیک برای خود تلقی می‌کرد. پس از تصرف خرمشهر، ارتش عراق موفق شد در اواخر آبان شهر آبادان را به‌طور کامل محاصره کند. عراقی‌ها که بر حمایت عرب‌های خوزستان از ارتش خود، دست‌کم در شمال خوزستان حساب کرده‌بودند، بازهم ناکام ماندند. حملات پیاپی عراق برای تصرف شهرهای سوسنگرد و اهواز عقیم ماند و ارتش عراق شانس پیشرفت در جبهه ی شوش را به خاطر غافلگیرشدن  از مقاومت یک گروه کوچک مردمی عشایر نیز از دست داد. گفتنی‌است که حداکثر پیشروی نیروهای عراقی در جبهه ی جنوبی که در اثر غافلگیری نیروهای ایرانی صورت گرفت، تا ۱۵ کیلومتری شهر اهواز بود. در جبهه ی میانی یعنی پاسگاه فکه هم که عراق بدون دردسر تا ساحل کرخه به قصد تصرف شوش جلو آمده بود به فکر فرو رفت که نکند نیروهای ایران قصد دارند در ساحل رودخانه ی کرخه ما را محاصره کنند و مقاومت اولین جانباز قطع نخاعی شوش برادر پاسدار غلامعباس قلاوند و دیگر همرزمانش با یک سلاح « آر . پی . جی . 7 ـ یک دستگاه تیربار دوشکا و چند تفنگ برنو و ام یک» لشکر تا دندان مسلح عراقی را در آنسوی کرخه زمین گیر کردند .

نقشه ی اولیه ی صدام، یک پیروزی سریع در حداکثر در یک هفته بود. بسیاری هرگز پیش‌بینی شکست عراق در دستیابی به این اهداف و آغاز یک جنگ فرسایشی طولانی را نمی‌کردند. آن‌ها برنامه‌ای برای حفظ خاک ایران در مدتی طولانی نداشتند. با این حال ایرانی‌ها حاضر به مذاکره نبودند، آن‌هم در شرایطی که نیروهای عراقی تا آن حد در خاک ایران پیشروی کرده بودند. ضمن اینکه روحانیت حاکم بر ایران علاقه‌مند به گسترش جنگ و استفاده از آن برای دستیابی به مقاصد خود بود.

علیرغم اینکه تدارکات مالی و تسلیحاتی عراق که نشان از برنامه‌ریزی و قصد آغاز جنگ تمام عیار بود بارها از سوی ارتش ایران به مقامات سیاسی گزارش داده شد، این گزارش‌ها به دلیل بی‌اعتمادی که نسبت به ارتشی که به عنوان یادگار دوران شاهنشاهی شناخته می‌شد هرگز از سوی انقلابیون تازه به حکومت رسیده جدی تلقی نگشته و حتی مشکوک در نظر گرفته شد. در آبان ۱۳۵۸«۱۰ ماه پیش از حمله عراق» نیروی زمینی ارتش، طرحی مقابله‌ای را برمبنای اطلاعاتی که از رصد تحرکات مالی و تسلیحاتی عراق به دست آورده بود تدوین می‌کند. این گزارش‌ها شامل اطلاعاتی از اقدامات ارتش عراق در سازماندهی نیروهایش بود که شامل خرید ۵/۹ میلیارد دلار تجهیزات جدید نظامی از شوروی، خرید بالگرد از ایتالیا و خرید هواپیمای نظامی از فرانسه و نیز کمک‌های مالی دریافتی عراق از دیگر کشورهای عربی بود. عراق ۱۵ میلیارد دلار از عربستان، ۵ میلیارد دلار از قطر، ۵ میلیارد دلار از امارات و ۱۲ میلیارد دلار از کویت کمک مالی گرفت. مصر نیز تجهیزات بسیاری به عراق داده بود. در آن زمان دشمنان اصلی که برای عراق در منطقه می‌شد متصور بود، ایران و سوریه بودند، و نارضایتی صدام از انعقاد اجباری عهدنامه ی ۱۹۷۵ الجزایر در سال و انقلاب ایران علنی بود.

در آن زمان به واسطه ی شرایط انقلابی حاکم بر جو آن روزگار ، تعداد بسیاری را افسران ارتش بازنشست کرده بودند، برخی اعدام شده و تعداد بسیاری از ایران رفتند، و بسیاری از خدمه ی تخصصی نیز به واحدهایی نامرتبط به تخصصشان منتقل شدند. در عین حال در نبود مستشاران نظامی ، فشار زیادی بر پرسنل ارتش برای سرپا نگه داشتند تجهیزات نظامی بود. در همین حال مدت زمان خدمت سربازی هم کاهش یافته بود. با این همه پیش در فاصله میان فروپاشی نظام پادشاهی در ایران تا آغاز حمله عراق ارتش نیمه از هم پاشیده ایران موفق شده بود به استعداد ۵۰ گردان نیروی زمینی به همراه هوانیروز و گردان ۱۳۵ از تیپ ۵۵ هوابرد شیراز و دو گردان تانک از لشکر ۱۶ زرهی قزوین در درگیری‌های کردستان حضور داشته باشد و طی مدت ۱۸ ماه امنیت را به آنجا بازگرداند.

 

در نهایت روز ۲۲ شهریورماه ۵۹«رئیس‌جمهور ابوالحسن بنی‌صدر، محمدعلی رجایی نخست‌وزیر، تیمسار ولی‌الله فلاحی رئیس ستاد مشترک، سرلشکر قاسمعلی ظهیرنژاد فرمانده نیروی زمینی ارتش و سرلشکر جواد فکوری وزیر دفاع» برای بازدید از شرایط مرز به منطقه غرب می‌روند. در این تاریخ دو نقطه از خاک ایران توسط عراقی‌ها گرفته شده بود. «عین خوش» و «میمک» که ۲۵ کیلومترمربع وسعت داشت اما همچنان برخی سیاست‌مداران وقت تهدید و تهاجم را باور نمی‌کردند.

افراد یاد شده از هلی‌کوپتر پیاده می‌شوند و با خودرو به نقطه دیگری می‌روند. پس از پیاده شدن از خودرو، عراق آن را با موشک مورد هدف قرار می‌دهد و منهدم می‌کند. پنج دقیقه بعد رادیو بغداد به اشتباه اعلام می‌کند که فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران و رئیس ستاد مشترک‌اش کشته شده‌اند. بنی‌صدر از همان‌جا با دفتر حضرت امام خمینی(ره)  رهبر انقلاب تماس می‌گیرد و کسب تکلیف می‌کند. او پاسخ می‌دهد که «به ازای هر گلوله هشت گلوله بزنید، اما به روستاها و شهرهای عراق حق ندارید حمله کنید.» تا این لحظه خط مرزی هنوز در اختیار ارتش نبود چرا که بر اساس قوانین، پاسگاه‌های ژاندارمری مسئولیت مرزها را بر عهده داشتند.

از همین تاریخ فرماندهان ارتش به رئیس‌جمهور بنی‌صدر که فرماندهی کل قوا را نیز در آن زمان بر عهده داشت پیشنهاد می‌دهند نیاز به آماده باش درجه یک است، در این شرایط بود که ارتش می‌توانست طرح‌های خود را اجرایی کند. بنی‌صدر در روز ۲۳ شهریورماه، یک روز بعد از این حادثه دستور آماده‌باش را صادر می‌کند. با اعلام این آماده‌باش به لشکرهای ۸۱، ۹۲و ۲۸ که بیشتر در مرزها مورد خطر بودند دستور داده می‌شود که طرح‌های خود را ارائه کنند. لشکر ۲۸ طرح دفاعی «داوود» را ارائه می‌دهد. لشکر ۸۱ طرح «حر» و لشکر ۹۲ طرح «ابوذر» را در عرض ۲ روز در ۲۶ شهریورماه ارائه می‌شوند. در همین روز، صدام قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را پاره کرده و رئیس مجلس عراق نیز آن را تصویب و اعلام می‌کند.

در واقع تهاجم عراق علیه ایران از ۲۶ شهریورماه ۱۳۵۹ آغاز شد، هرچند که حمله ی علنی در روز ۳۱ شهریورماه صورت گرفت. تا آن زمان جنگ به نوعی محرمانه بود اما با بمباران شهرها جنگ افشا شد و تازه آن تعداد از مسئولان که باور نمی‌کردند، عمیقاً متوجه شدند که کشور مورد حمله واقع شده‌است. در همین تاریخ یعنی ۲۶ شهریور تانک‌های ارتش آرایش گرفته بودند که پیشروی کنند اما واحدهای لشکرها در شهرها مستقر بودند. به عنوان مثال لشکر ۱۶ در شهر قزوین بود. لشکر ۷۷ در مشهد حضور داشت، لشکر ۳۰ در گرگان بود و تعدادی نیز در کردستان انجام وظیفه می‌کردند.

فرایند آغاز انتقال نیروهای ارتش به مرزها به دلیل بی‌اعتمادی به ارتش تا ۳۱ شهریور (روز حمله علنی) آغاز نشد و مشکلات تا روز ۳۱ شهریور که عراق به شهرها حمله کرد باقی بود. زمانی که ارتش قصد داشت لشکر ۱۶ را به خط مقدم بفرستد، تجهیزات و نیرو سوار قطار شدند اما آن‌ها را پیاده کردند. لشکر ۲۱ را اجازه ندادند از تهران حرکت بدهند و عده‌ای عنوان می‌کردند که این لشکر می‌خواهد کودتا کند. در نیروی هوایی هم شرایط به گونه‌ای بود که فقط افراد مورد اعتماد حق پرواز داشتند و حتی نصب هر گونه جنگ‌افزای بر روی جنگنده‌ها می‌بایستی توسط افراد معتمد انقلابیون انجام می‌شد. هنگامی که ارتش قصد داشت لشکر ۷۷ زرهی را به مرز بفرستد استاندار خراسان مانع شده بود و اتهام وارد کرده بود که ارتش قصد دارد با تخلیه نظامی شمال شرق کشور زمینه را برای حمله شوروی آماده کند. لشکر ۹۲ که از اواخر خرداد و تیرماه نیروهایش را در مرزها مستقر کرده بود دستور داده بودند که تمام نیروها را بازگرداند و همچنان به ارتش اتهام کودتا وارد می‌کردند. سرهنگ منوچهر فرزانه که از ۱۰ ماه پیش از آغاز تهاجم عراق فرماندهی لشکر ۹۲ زرهی را بر عهده گرفته بود می‌گوید: « در اولین مراسم صبحگاه نفراتم مرا هو کردند. آنقدر ایستادم تا از رو رفتند و ساکت شدند. گفتم برادران! کشور و انقلاب ما دشمنانی قدرتمند دارد ؛ نابسامانی و بهم ریختگی زیاد است، اگر کوتاهی کنیم بر ما غلبه پیدا می‌کنند و آبرویمان خواهد رفت. بیایید لشکر را از نو بسازیم. » صلوات فرستادند و استقبال کردند. متخصصان تانک و نفربر پراکنده و گاه در ژاندارمری محل تولدشان مشغول به کار بودند. با حمایت تیمسار فلاحی همه را برگرداندم.

 

جنگ هشت ساله ی عراق علیه ایران فراز و نشیب ها و تلخی ها و شادی های زیادی دارد که به قول مقام معظم رهبری هنرمندان باید به آن بپردازند از این به بعد قصد دارم به عملیاتی اشاره کنم که به خاطر آن عملیات این همه آموزش نظامی  در « پاتاق ، سرپل ذهاب ـ کیلومتر 5 جاده ی سنندج ـ جنگل اورامانات  و اصفهان » آموختم بگویم .

نهایتا این جنگ با فراز و نشیب هایش پس از حدود ۸ سال در مرداد ۱۳۶۷ با قبول آتش‌بس از سوی دو طرف و پس از به جا گذاشتن یک میلیون نفر تلفات و ۱۱۹۰ میلیارد دلار خسارات به دو کشور خاتمه یافت. مبادله ی اسیران جنگی بین دو کشور از سال ۱۳۶۹ آغاز شد. ایران آخرین گروه از اسرای جنگی عراقی را در سال ۱۳۸۱ به عراق تحویل داد.

اما چون هدف اصلی ما از این مصاحبه پرداختن به شوش و خاطرات خودم است به صورت کلی گویی در این حد بسنده می کنم و به اصل موضوع و هدف اشاره می کنم ؛ شهر باستانی شوش از مراکز تمدن قدیم، از معروفترین شهرهای دنیا، پایتخت 7000 هزار ساله ی  مملکت عیلامو همچنین پایتخت زمستانی شاهنشاهی هخامنشی بوده‌است. حمزه اصفهانی در مورد شوش چنین توصیف می‌نماید: « شوش به معنی شهر زیبا، باصفا، خوب و لطیف » است . در تورات و در قاموس موسی درباره ی  شوش آمده‌است: «شوشن یا شوشان »در عبری و زنبق بوده، در یونان سوسنای می‌گفتند و نام‌های دیگرش «شوشا» «شوش» بوده، قسمت بزرگی از ولایت شوش و ایلام را هم «سوسیانا» یا «سوزیانا» می‌گفتند. شوش یا شوشن نام همه ی گیاهان تیره سنبل و زنبق و نرگس و اسپرغم به‌شمار می‌رود. شوش در قرون وسطی آباد و مرکزی بزرگ برای خوزستان بوده‌است که در آن روزگار چندین شهر، آبادی و حومه داشته و در آن شهر قلعه‌ای محکم و قدیمی، بازارهایی با شکوه و مسجدی با ستون‌های گرد وجود داشته‌اند. این شهر به داشتن منسوجات ابریشمی خام، ترنج، انار و نیشکر معروف بوده‌است. آرامگاه حضرت دانیال نبی[(ع)در شهر شوش واقع گردیده‌است شوش در دوره ی ساسانیان و دوره اسلامی نیز مدت‌ها از شهرهای پرجمعیت پررونق بود، هنگامی که مرکز خوزستان به شوشتر منتقل شد شوش کم‌کم‌اهمیت خود را از دست داد. در طبقات پایین‌تر این شهر آثاری بدست آمده که باستان شناسان آن‌ها را مربوط به ۸ هزار سال پیش می‌دانند.

 

شهر باستانی شوش مرکز تمدن عیلام بوده که واقع در یکصد و پنجاه کیلومتری شرق رود دجله در استان خوزستان است ،  تا قبل از حمله ی مغول ، شوش بسیار آباد بود و مردمان زیادی در آن زندگی می‌کردند و تنها بعد از حملات ویرانگر مغول بود که قابلیت سکونت شهر کمتر می‌شود اسناد درباره ی عیلام پس از سده ی بیست و پنجم پیش از میلاد یافت می‌شود. حتی در این هنگام نیز برای به دست آوردن حداکثر مدارک باید در لابلای سطور کتیبه‌های چندی که به جا مانده گشت، در این مورد خاص دو مدرک وجود دارد که عبارت هستند از آجر نوشته و دیگری گِل نوشته، طبق اظهارات پروفسور ارفعی که سال‌ها بر روی این الواح کار کرده و متن آن‌ها را برگردان نموده، موضوع گِل نوشته‌ها خرید و فروش زمین، وصیتنامه، فرزند خواندگی و غیره است که فرانسوی‌ها آن را در چهار جلد منتشر کرده‌اند.

اما آجر نوشته‌ها بیشتر در ساخت پرستشگاه‌ها به کار می‌رفته و درباره ی ایزدان مردم شوش باستان بوده‌است، در آن دوران هر پادشاهی که پرستش‌گاهی می‌ساخته خودش را در قالب این آجر نوشته‌ها معرفی می‌کرده که برای مثال پسر کیست و پادشاه کجا بوده‌است و می‌گوید برای سلامت و طول عمر خود این پرستش‌گاه را برای یکی از خدایان ساخته و ابراز امیدواری می‌کند که آن خدا زندگی دیرپایی به او بدهد، همچنین اشاره می‌شود که چه بخشی از پرستش‌گاه را ساخته‌اند یا چه پادشاهی قبل از آن‌ها پرستشگاه را ساخته یا تعمیر کرده‌است، در عیلام و مرکز آن شهر شوش، مانند سراسر خاور زمین در روزگاران نخستین، حوزه ی فعالیت زن، محدود به خانه نبود.زن نیز مانند مرد اسناد امضا می‌کرد، به داد و ستد می‌پرداخت، ارث می‌برد، وصیت می‌کرد که پس از مرگش چگونه به تقسیم میراث او بپردازند، در اسناد عیلامیِ نخستین، بارها به ذکر نام مادر، خواهر، یا دختر پادشاه برمی‌خوریم، مدارک موجود متعلق به دوره ی به اصطلاح کلاسیک اشاره دارند، دین عیلام ماهیت چند خداگرایی داشت، متأسفانه نام برخی از ایزدان، تنها به وسیله ی پندارنگاری اکدی نوشته شده‌است اما این بدان معنی نیست که بر فرض مثال نام ایزد خورشید، که در زبان‌های سامی شمش خوانده می‌شد به همین گونه نیز در عیلام تلفظ می‌گردید، در اینجا نام وی بی تردید تلفظ به کلی متفاوت داشت و ناخونته خوانده می‌شد، دو ایزد در کتیبه‌ها و نوشته‌های شاهی عیلام از اهمیت زیادی برخوردار بودند، این دو ایزد یکی هوبان و دیگری اینشوشیناک نام داشتند، نام ایزدِ نخستین غالباً با نشانه‌های پندارنگاری اکدی نوشته می‌شود که وی را «بزرگ» معرفی می‌کند که معنی تحت‌الفظی نام اینشوشیناک ایزد شوش بود، اگر چه ممکن بود پادشاهان، این ایزدان را برتر از خودشان اعلام کنند، اما چندین قطعه و بریده ی سفالین به گونه‌ای مادرایزد اشاره می‌کنند و صدها تندیس گِلی کوچکِ این ایزد که در جریان خاکبرداری‌های شوش پیدا شده، حکایت از آن دارند که همه ی مردم عیلام و شوش از سر صِدق او را می‌پرستیدند.

وقتی که شوش زیر گلوله های توپ و تانک و خمپاره قرار گرفت شما هم همانند بقیه ی شهروندان خانه و کاشانه را ترک کردید ؟

با حمله ی حزب بعث عراق به فرماندهی صدام به میهن اسلامی مان در 31 شهریور 59 و پیشروی آن ها تا غرب کرخه ؛ شهر شوش به جز چند خانواده که یکی از آن خانواده ها ما بودم « پدر ـ مادر و خودم» خالی از سکنه شد و تا قبل از خالی شدن ، دو بار این شهر مورد حملات هوایی دشمن بعثی قرار گرفت اما بعد از خالی شدن از سکنه تا قبل از عملیات  غرور آفرین فتح المبین شوش روزانه مورد حملات گلوله های « توپ ـ تانک و خمپاره های دشمن »  قرار داشت.

ما هم به مدت چهارماه ، تا زمانی که یکی از اتاق ها مورد اثابت گلوله ی خمپاره قرار گرفت در شوش ماندیم و صدای گلوله ها برایمان عادی شده بود ؛ مرحوم پدرم می رفت از حسینه ی اعظم آرد و برخی از اقلام را تحویل می گرفت و مادرم در حیاط خمیر درست می کرد و توسط تنوری که در حیاط داشتیم روزانه به اندازه ی مصرف نان می پخت . از شانس بلند ما تا زمانی که در شوش باقیمانده بودیم نه آب قطع شد و نه برق اما شبها لامپی روشن نمی کردیم چون عراقی ها که در منطقه ی فتح المبین تسلط بر شهر شوش داشتند تا نوری را می دیدندبه طرف آن نور گلوله های خمپاره و توپ شلیک می کردند .

 

روزی که خانه ی ما مورد اثابت گلوله ی خمپاره قرار گرفت پدرم خانه بود و مادرم در حال غذا طبخ کردن در آشپزخانه حضور داشت من هم زیر درخت کناری که در حیاط داشتیم مشغول بازی بودم که ناگهان  ترکش ها به اطراف خورد ، دو اتاق در حال ساخت داشتیم که به علت آغاز جنگ نیمه کاره باقیمانده بودند و تنها اتاقی که در آن زندگی می کردیم خمپاره بخشی از این اتاق را تخریب کرد و پدرم به پشت بام رفت و شروع به پرت کردن وسایلی شد که شعله ور شده بودند و چنان گرم کار شده بود که خمپاره ای خانه ی در خیابان همجوار را تخریب نمود و یکی از ترکش ها به ساق کفش ایمنی پدرم خورد ولی او اصلا متوجه نشد  ، و چون  که دیگر خانه ای نداشتیم در آن زندگی کنیم مرحوم عمومیم با هزار زحمت خود را از خرم آباد به شوش رساند و من و مادرم را با اندک وسایلی بر روی کفی تریلی به خرم آباد برد ؛ پدرم هم از آن به بعد به شهر دزآب « شهرک امام خمینی(ره) یا به عبارتی شهرک خسرو» رفت و پیش خانواده ی خانه ام که از ابتدای شروع جنگ به آنجا رفته بودند رفت و از همانجا با سرویس های شرکت به گروه صنایع کاغذپارس می رفت .

عملیات فتح‌المبین ؛ عملیات نظامی گسترده ی نیروهای مسلح ایران، علیه نیروهای ارتش بعثی عراق، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که در فروردین ۱۳۶۱ با تلفات بالای انسانی پس از ۷ روز نبرد سنگین و با پیروزی قاطع نیروهای ایرانی و عقب‌نشینی ارتش عراق از سرزمین‌های اشغال‌شده، به پایان رسید. این عملیات در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد روز دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۶۱ در جبهه ی جنوبی، در منطقه غرب شهرهای شوش و دهلران با وسعت حدود ۲٫۵۰۰ کیلومتر مربع در استان خوزستان انجام شد. طرح‌ریزی عملیات فتح‌المبین از اواسط آبان ۱۳۶۰ آغاز شده بود. بسیاری بر این باورند که این عملیات نقطه ی عطف جنگ ایران و عراق است، که در نهایت منجر به بیرون راندن نیروهای عراقی از بخش بزرگی از خاک خوزستان شد. هر چند برخی دیگر از مفسران جنگ، عملیات بیت‌المقدس را تعیین‌کننده‌ترین عملیات در طول جنگ ایران و عراق می‌دانند. در مجموع عملیات فتح‌المبین باعث آزادسازی ۲٫۴۰۰ کیلومتر مربع از سرزمین‌های اشغالی، شامل « بخش وسیعی از مناطق اشغال شده منطقه ی غرب شوش و اندیمشک، همچون سایت ۴ و ۵ رادار و ده‌ها روستای منطقه. و نیز چندین جاده ارتباطی مهم در استان خوزستان» شد، همچنین شهرهای « شوش، دهلران، اندیمشک، دزفول  و پایگاه هوایی دزفول» نیز، از دید و تیر مؤثر ارتش عراق خارج گردید.

23 بهمن ماه سال 1361 وقتی که مطمئن شدیم ورود مردم ، خصوصا ساکنان شوش به این منطقه بلامانع شده به وطن بازگشتیم و با شهری مواجه شدیم که بر در و دیوار خانه ها ، مغازه ها و ادارات دولتی و همچنین قلعه ی شوش و مقبره ی دانیال نبی(ع) آثار ترکش های توپ و خمپاره به حدی زیاد است که می توان گونی گونی ترکش جمع آوری کرد .

از ابتدای سال 1362 به دنبال از سرگیری فعالیت در رشته ی تئاتر بودم اما چون اطلاعی نداشتم که شوش در این زمینه فعالیتی دارد لذا از طریق یکی از دوستان  فعالیت خود را با واحد تبلیغات سپاه ناحیه ی شوشتر شروع کردم چون اگر به یاد داشته باشید در مصاحبه ی بخش اوکه به فعالیت های من در هنرهای نمایشی اختصاص داشت گفته بودم که در جشنواره ی تئاتر دانش آموزی استان لرستان عنوان دوم بازیگری را اخذ کرده بودم .

پس از مدتی فکر رفتن به جبهه به سرم زد لذا به صورت داوطلبانه از طرف سپاه ناحیه ی اندیمشک برای آموزش نظامی به منطقه ی سرپل ذهاب ، پادگان آموزشی کربلا رفتم ، البته اول می خواستم از طریق سپاه ناحیه ی شوش به جبهه برم اما چون تک فرزند بودم ، هر وقت برای اعزام به این سپاه می رفتم مادرممی آمد و مرا از ماشین پیاده می کرد و با خود به خانه می برد ، لذا روز چهارشنبه 12 مردادماه 1362 به پاتاق ، سرپل ذهاب ، پادگان آموزشی کربلا اعزام شدم ، هوا نه سرد بود و نه گرم و از شرجی های طاقت فرسای خوزستان خبری نبود ، پس از مدتی برای ادامه ی آموزش ما را به پادگان آموزشی شهید محمد منتظری واقع در کیلومتر 5 جاده ی سنندج بردند ، این سئوال در ذهنمان نقش بسته بود که چرا این آموزش نظامی طولانی است و قرار است بعد از دوره ی آموزشی به کجا اعزام شویم و چه کاری باید انجام دهیم ،در پادگان آموزشی شهید منتظری یک سری آموزش «کوهنوردی ، پایین آمدن از کوه از روی آب با استفاده ازطناب مخصوص» را فرا گرفتیم و بدون اینکه مرخصی به کسی بدهند جهت آموزش اختصاصی ما را  «جنگل اورامانات یا هورامان و به کردی هه‌ورامان » بردند « این منطقه بیشتر کوهستانی و دارای دره‌های پرپیچ و خم و عمیق و رودبارهای بی شمار است. از مجموع آب این چشمه‌ها و رودبارها دو رودخانه سیروان و لیله پایه‌ریزی می‌شوند که در نقطه‌ای به نام دروله در نزدیکی مرز ایران و عراق به هم می‌پیوندند» .در این منطقه زندگی در شرایط سخت را فرا گرفتیم ؛ احساس می کردم که قرار است تکاورشویم ولی وقتی فکر کردم که یکی از شرایط تکاوری بلندقدی است از این فکر خارج می شدم چون  قد من 176 سانتیمتر بود و قدم برای تکاوری مناسبب نبود .

 پس از آن بلافاصله ما را جهت مراحل پایانی آموزش به استان اصفهان بردند تا هم آموزش «موانع هوایی و همچنین شنا» را به ما بیاموزند و در نهایت کارهای مهندسی رزمی را توسط اساتید مجرب به ما آموزش دهند . به یاد دارم وقتی ما را به نزدیک دکل های موانع هوایی در پادگان جنب هوانیروز اصفهان بردند یکی از بسیجیان به نام علی چنانی از موانع هوایی به شدت می ترسید اما چون داوطلبانه آمده بود چاره ای جز اطاعت نداشت و با قاطعیت مربیان تاکتیک ، علی چنانی که جلوتر از من حرکت می کرد این مانع که به طول 150 متر بود را با موفقیت پشت سر گذاشت ، خلاصه بعد از آموزش شنا ما را به واحد مهندسی رزمی بردند تا نحوه ی اتصال پل های شناور و همچنین سکانداری قایق های « کوثر و عاشورا» آموزش دهند ، اینجا بود که همه پی بردیم قرار است در یک عملیات آبی به کار گرفته شویم .

 

این دوره را هم با تمام فراز و نشیب هایش به پایان رساندیم و روز شنبه 22 دی ماه 1363 بعد از دو دوره مرخصی شهری به منطقه ی جزایر مجنون بردند ، صحبتی از عملیات ـ تک و یا پاتکی نبود اما هر چند به روزهای اسفندماه نزدیک می شدیم ادوات و تجهیزات نظامی خصوصا ماشین های حامل قطعات پل شناور و قایق های کوثر و عاشورابیشتر به این منطقه آورده می شد تا اینکه « روز یکشنبه  ۱۹ اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر آغاز شد و تا روز چهارشنبه 29 اسفندماه1363 » ادامه داشت .

 

چهار روز قبل از شروع عملیات به من یک قایق عاشورا را تحویل دادند و قرار شد که مهمات و مواد غذایی به نیروهای خودی در خط اول برسانم ، پنج روز قبل از شروع عملیات بدر  یعنی چهارشنبه 15 اسفندماه 1363 پشت خاکریز چند نفری به صورت پراکنده نشسته بودیم ، دقیقا همین روز ، یک بسیجی 14 ساله ی اصفهانی داشتیم که با لهجه ی شیرین اصفهانی صحبت می کرد ، چهارشنبه 15 اسفند دقیقا روز تولدش بود و از آن روز 14 سال را پر کرده و وارد 15 سالگی می شد .

این بسیجی خیلی مهربان و پر از محبت بود و خنده از لبانش برداشته نمی شد، آمد با یک پارچ پلاستیکی و یک شیشه شربت آبلیمو که اهدای مردم بودند شربتی درست کرد و با لیوان های پلاستیکی به هر نفر یک لیوان آبلیمو داد و هر کسی آبلیمو می نوشید برای سلامتی این نوجوان اصفهمانی صلوات می فرستاد ، یک لیوان برای من پر کرد ، فاصله ما تقریبا 12 متر بود ، همین طور قدم زدن به طرفم می آمد و می گفت : «داداش عباس بفرما » به چهار متری من که رسید از پشت سر خمپاره ی 60 که هیچ صوت و زوزه ای ندارد و به خمپاره ی نامرد مشهور است سر این نوجوان اصفهانی را از تن جداکرد چند قدم بدون سر به طرف من پیاده روی کرد و زمین خورد و روز تولدش به روز شهادتش تبدیل شد و عملیات را به چشم ندید .این روز و این صحنه یکی از خاطرات تلخ زندگی من است که هنوز هم از ذهنم خارج نشده ؛ با دیدن این صحنه از بعثیون عراقی متنفر بودم و دوست داشتم قبل از این که شهید بشم انتقال این نوجوان را از چندتا بعثی بگیرم ، به موضوع اصلی و عملیات بدر برگردم ، نیروهای ایرانی در پیشروی اولیه از جزایر مجنون، موفق به گرفتن «پاسگاه ترابه و تسخیر بخشی از بزرگراه بغداد ـ بصره »شدند. با این حال پاتک عراقی‌ها ؛ نیروهای ایرانی را به عقب راند و حالت واماندگی جنگ ادامه یافت. در این عملیات میزان تلفات طرفین بسیار بالا بود و از سمت نیروهای ایرانی بالغ بر ۱۵ هزار نفر  شهید و مجروح شدند و از سوی عراق نیز بیش از ۱۰ هزار نفر کشته شدند. «مهدی باکری؛ فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا» ، از جمله شهدای ایرانی در عملیات بدر بود.

 

به من مأموریت داده شد که با قایق آذوقه و کمک های اولیه را به خط اول برسانم و مجروحین و شهدا را به پشت جبهه برگردانم ، درون قایل حدود 30 فانوس دستی ، سه حلب 20 لیتری نفت ، چند کارتن خرما ، چندگونی نان و کنسرو  قرار دادند و منم با ذکر صلوات بر محمد و آل محمدبه راه افتادم . بین راه سه بار نزدیک بود به گشت قایق های عراقی  تلاقی پیدا کنم اما به خیر گذشت ، بار که خالب شد خوشبختانه مجروح یا شهیدی وجود نداشت که من به پشت جبهه برگردانم لذا خالی به عقب آمدم تا دوباره آذوقه رسانی کنم ولی در حالی که لابه لای نیزارها به عقب می آمدم یک خمپاره 60 از همان نامردها به درون آب خورد و از درون آب چند ترکش به هوا پرتاب شد که یکی از آن ترکش ها به پیشانی من خورد و چون آب تا حدودی ترکش را سرد کرده بود نصف ترکش به داخل سر و نیمی دیگر بیرون مانده بود ، از این لحظه را به یاد ندارم چون بیهوش شده بودم و وقتی به هوش آمدند در بیمارستان شهید بقایی بستری بود ، چندتا فوق تخصص در این بیمارستان انجام وظیفه می کردند که همان موقع با شکافتن پیشانی من ترکش را به طورکامل بیرون آوردند .

خیلی به من اسرار شد که بیا پرونده ی جانبازی تشکیل بده ؛ اما من گفتم : « چون در راه رضای خدا به جبهه رفته ام مزدش را از بنده ی خدا نمی گیرم » و هنوز هم بر همین عقیده ثابت قدم مانده ام  ، هر چند در سال 1366 که در گروه صنایع کاغذپارس هفت تپه شاغل بودم و در دو مرحله ی بمباران کارخانه نیز حضور داشته و می توانم پیگیر کارت ایثارگری شوم ولی برای این کار هم تاکنون اقدامی نکرده ام .

اگر در پایان سومین قسمت از مصاحبه ای که با شما داشتیم حرف ناگفته ای دارید عنوان نمایید ؟

تنها حرفی که باید بگویم تشکر و سپاس از شما خبرنگار پرتلاش شوش نیوز است که با حوصله پای حرفهای من می نشینید و این خاطرات را در پایگاه خبری تحلیلی شوش نیوز منتشر می کنید .

Bingo sites http://gbetting.co.uk/bingo with sign up bonuses

کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری و تحلیلی شوش نیوز می باشد. تهیه و طراحی : 0171 هاست