04272024شنبه
Last updateسه شنبه, 03 نوامبر 4505 7pm
کد خبر: ۰۰۱۱۲۰4676

خاطرات انقلاب شوش ـ قسمت نهم ؛ فتح پاسگاه

به قلم ـ استاد جعفر دیناروند

پاسگاه ژاندارمری شوش، نقطه و تمرکز قدرت رژیم محسوب می شد.حمله به این مرکز و تلاش برای شکستن ابهت آن،سال ها قبل از انقلاب مد نظر قرار گرفته بود.

در سال پنجاه و هفت این توجه بیشتر بود.محلی که تصمیم گیرنده در بازداشت انواع افراد به حساب می آمد.بدون رضایت آن،هیچ برنامه ای در شهر اجرا نمی شد.توضیح کامل ژاندارمری را باید در موضوعات دیگری ارائه نمود.این قدرت در برابر مردم ضعیف شده بود. بهمن ماه،روزهای پایانی حکومت شاه بود.تقریبا تمام مردم به این نتیجه رسیده بودند.شاه در مملکت نبود.امام به ایران آمده بودند.بسیاری از کارها به وسیله ی مردم انجام می گرفت.نیروهای رژیم کم کم به این نتیجه رسیده بودند که به مردم بپیوندند.

ارتش اعلام بی طرفی کرده بود.اخبار مهم به گوش می رسید.رادیوهای برون مرزی،اخبار جدیدی پخش می کردند.رادیو و تلویزیون شاه هنوز اخبار مورد نظر خود را پخش می کرد.گوش ها به فرمان امام در تهران جهت داشت.همه می دانستند که در چند روز آینده حوادث مهمی اتفاق خواهد افتاد.انقلابیون شوش متوجه ی مرکز بودند و از زبان آقای دانش روش ها را می یافتند. شوش حال و هوای دیگری داشت.بعضی از افراد طرفدار حکومت خود را به مردم نزدیک کرده بودند.بعضی خواستار حضور در کنار آقای دانش بودند.کار به جای حساسی رسیده بود. توان پاسگاه تحلیل رفته بود.نیروها در درون آن مانده بودند و مانند سابق به تظاهرات حمله نمی کردند.امنیت شبانه،تصادف اتومبیل ها،درگیری های شخصی،اختلافات فردی،نظم در شهر و بسیاری از کارهایی که قبلا به وسیله ی حکومت انجام می گرفت،عملا رها شده بودند.

اواخر و در نیمه دوم بهمن ماه،وضعیت به صورت گیج کننده درآمده بود.نمی دانستیم چه کنیم.آقای دانش به طور مستمر،تذکر می داد که وضعیت را آرام کنیم.ایجاد ناامنی به نفع رژیم بود.نگهبانی های شبانه با چوب دستی به وسیله ی مردم انقلابی صورت می گرفت.تلاش بر این بود که کوچک ترین درگیری شخصی انجام نگیرد.روز بیست و یکم بهمن ماه پنجاه و هفت،حجت الاسلام سید محمدکاظم دانش با بعضی از ریش سفیدان خصوصا بازاری  مشورتی عجیب نمود.او تصمیم گرفت که با پاسگاه در مورد اسلحه هاصحبت کند.به اتفاق شهردار و چند نفر همراه با رئیس آن یعنی سروان سید داوود اقراری صحبت کردند و ایشان هم قول همکاری را دادند و گفتند که با مقامات بالاتر مشورت خواهد کرد.از او قول گرفته شد که از اسلحه ها محافظت کند و در اختیار نیروهایش قرار ندهد.این مطلب در شهر پیچید و مردم متوجه شدند.لذا به نظر می رسید که مقاومتی از طرف شخص اقراری صورت نگرفته باشد.

بعضی از افراد این سئوال را مطرح کردند که چه تضمینی برای قول ایشان هست؟آیا می توان اطمینان داشت؟این سئوالات آقای دانش را در وضعیت جدیدی قرار داد.من از ابتدای حضور آقای دانش در کنار او بودم و تمام جملات او را شنیدم.شاید بتوان گفت که دوش به دوش او بودم.فردای آن روز از تهران خبرهای متناقضی رسید.پیروزی انقلاب،درگیری مردم با گارد شاهنشاهی،نیروی هوایی با گارد و شهادت بسیاری از مردم،این ها در شوش تاثیر گذار شد.


حجت الاسلام سید محمدکاظم دانش تصمیم گرفت که اسلحه ها را تحویل بگیرد.روز خاصی بود.پاسگاه از درون شهر به بیرون و محلی که امروز راهنمایی و رانندگی است،منتقل شده بود.چهار راه شوش به شکل قدیمی و دارای جاده ای کم عرض بود.اطراف پاسگاه زمین های کشاورزی قرار داشتند.محصولات جمع آوری و اثرات شخم ها پا برجا بود.کمی از ظهر گذشته بود که آقای دانش،شهردار وقت،من،چند نفر از مسجد جامع و تعداد زیادی از مردم به سمت پاسگاه حرکت کردیم.باز تکرار می کنم که من آن روز در کنار ایشان بودم. افرادی را که همراه او به پاسگاه نزدیک شدند،دیدم.همان طور که قبلا گفتم،پاسگاه در بیابانی تنها ساخته شده بود.تازگی به آن محل منتقل شده بود.مکان اولیه ی آن در درون شهر و پایین تر از حرم دانیال بود.عکس هایی از پاسگاه قدیم موجودند.

مردم در سمت چپ پاسگاه و تقریبا نزدیک به دیوارهای آن رسیده بودند.من با چشم خود نیروهای ژاندارمری را دیدم که در بالای آن و در درون برج، موضع گرفته بودند.ژ _س ها به سمت ما نشانه رفته بودند.هر لحظه امکان تیراندازی وجود داشت.کسی مسلح نبود.من تنها کسی را که همراه با اسلحه دیدم محمود غیاثی بود که فکر کنم برنو داشت. در بالای پاسگاه برج های دیده بانی به صورت دایره ساخته شده بودند.هنوز آن برج ها هستند.من متوجه کمین نیروها و نشانه گیری آن ها به طرف مردم بودم. اتومبیل راهنمایی و رانندگی اندیمشک نیز در کنار پاسگاه پارک کرده بود.بعدا متوجه شدیم که نیروهای آن از ترس به این پاسگاه پناه آورده بودند.صندلی عقب آن پر از اسکناس جریمه ای بود.شیشه ها بالا بودند.من شخصا پول زیادی در درون آن دیدم.مردم به دنبال انقلاب اقتصادی نبودند و گر نه می بایست آن را غارت کنند.هیچ کس به آن مبالغ دست اندازی نکرد.

رئیس پاسگاه را خواستند.بیرون آمد .وی به آقای دانش ،شهردار و چند نفر دیگر اجازه داد تا اسلحه خانه را بازرسی کنند.آقای دانش وارد شد و من بیرون از پاسگاه منتظر ماندم و البته مردم نیز در حالت انتظار بودند.تمام اسلحه ها آنجا بودند.درب آن را بست و کلید را به آقای دانش داد.تاکید او این بود که اسلحه ها ممکن است خطراتی داشته باشند.ایشان قانع شدند.تیری هوایی شلیک شد و مردم به روی زمین دراز کش شدند.این قضیه مردم را ناراحت کرد.محل تیراندازی هم همان برج پاسگاه بود.مردم دست خالی بودند.من غیر از مورد فوق حتی یک اسلحه در دست مردم ندیدم.هنوز جلسه ی رد و بدل کلید اسلحه خانه تمام نشده بود که ناگهان صدایی از پشت سرم گفت:آقای دانش درب اسلحه خانه چوبی است و این کلکی برای دور کردن شماست.به محض رفتن ما اسلحه ها را می برند.این جمله و سکوت آقای دانش و فریاد مردم،همه چیز را تغییر داد.

آقای دانش خواستند اسلحه ها را تحویل بگیرند.رئیس پاسگاه  گفت که چنین مجوزی ندارد .فقط می تواند کلید اسلحه خانه راتحویل دهد ،شما می توانید نگهبانی در این جا بگذارید.من سربازم و اسلحه برایم بسیار مهم است.اجازه از مافوق لازم است.

آقای دانش گفتند که مافوقی جز مردم وجود ندارند.آقای دانش بسیار متین و آرام حرف می زد و مواظب بود تا حادثه ای روی ندهد.اصولا انسانی با عطوفت بود. بحث مقداری طول کشید و مردم منتظر دستور آقای دانش بودند.من در سمت چپ ایشان ایستاده و نظاره گر صحبت ها بودم.شهردار سعی داشت که به طور مسالمت آمیز این قضیه را خاتمه دهد که ناگهان از سمت چپم گلوله ای شلیک شد و درست به سر اقراری اصابت کرد.آن صحنه را هرگز فراموش نمی کنم.قدی بلند داشت.هنوز گرم بود و در همین چند ثانیه دست به کمر برد تا اسلحه درآورد.مانند هر جنازه ای سقوط کرد.خون به شدت از سرش می جهید.مردم صحنه را رها کردند و به درون پاسگاه حمله بردند.در دقایق اولیه به جنازه چشم دوختم.این اولین صحنه در نوع خود برای من بود.نمی دانم چرا دلم سوخت.مردی که تا چند ثانیه پیش حرف می زد بی حرکت خفته بود.من تصاویر فتح پاسگاه را دارم.شخصا تا پایان کار در آنجا بودم و تمام حوادث را از نزدیک دیدم. مردم بدون توجه به جنازه وارد می شدند.من همچنان به جنازه خیره شده بودم .دلم سوخت.نمی دانم چرا در آن صحنه،میخکوب شدم.

بیرون پاسگاه،رنو قرمز رنگی که در درون آن چند فرد مسلح از انقلابیون دزفول حضور داشتند را دیدم.آن ها فقط نظاره گر بودند.مردم بی مهابا وارد شدند.من نیز برای آرام کردن،وارد پاسگاه شدم.درون پاسگاه بعضی از خانواده ها حضور داشتند.چند وسیله،آتش زده شد.خانواده ها وحشت زده بودند.کسی به آن ها تعرض و بی حرمتی نکرد. زن و بچه های آن ها را به خانه ی آقای دانش منتقل کردند.نیروهای باقی مانده را نیز به این مقر انتفال دادند.پاسگاه به آتش کشیده شده بود.بعضی از تیرهای عمل نکرده منفجر می شدند.اسلحه ها به وسیله ی مردم به درون وانت بارها حمل و به منزل آقای دانش منتقل می شدند.پاسگاه آن نشانه ابهت رژیم شاه در شوش ،فتح شده بود. من در این فتح شرکت داشتم.به درون پاسگاه رفتم.صحنه ها را دیدم .بعضی از آن ها را نپسندیدم.البته شاید امروز مشکل نباشد اما در آن وضعیت واقعا کنترل کردن مردم بسیار مشکل بود.سربازانی که مجبور به خدمت بودند در همان دقایق اول به مردم پیوستند.در این حادثه به هیچکس آسیبی نرسید.تنها حادثه ی مهم کشتن آقای اقراری بود.جنازه ی او را به بیمارستان نظام مافی بردند که آن هم دارای سرگذشت تلخی است.افرادی که بسیار تند  بودند، رفتار های نامناسبی داشتند که اینجا جای بحث ندارد.

چه کسی در این صحنه شلیک کرد؟من که به طور حتم مطمئن نیستم.آنچه می دانم این است که اسلحه از نوع کلت بود زیرا صدای خاصی داشت و اینکه شلیک از نزدیک بود. انقلاب در شوش پیروز شده بود.آرزویی که سال ها برای رسیدن به آن  انتظار کشیدیم.همراه با ماشین های پاسگاه و تصاویر امام و سربازان در شهر حرکت کردیم.من اولین نفری بودم که در صف قرار داشتم.هیاهوی عجیبی بود.باور کردنی نبود.پاسگاه آن قدرت اول شهر در دستان ماست؟روزهای سخت انقلاب شروع شده بود.

Bingo sites http://gbetting.co.uk/bingo with sign up bonuses

کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری و تحلیلی شوش نیوز می باشد. تهیه و طراحی : 0171 هاست