به قلم ـ استاد جعفر دیناروند
ماه های پاییز پنجاه و هفت در شهر کوچک آن زمان شوش،دارای فراز و نشیب های بسیاری بود.فعالیت های انقلابیون به همان دو شکل،جوانان و بازاریان،ادامه داشت.مدارس شهر تعطیل بودند و تعدادی از دانش آموزان به صف تظاهرات اضافه شدند.
در همین زمان و به دلیل کارگری بودن شهر، خبری از اعتصاب نیشکر و کاغذ پارس،منتشر نمی شد.از دزفول خبر رسید که ساواک آن شهر،حرکات انقلابیون شوش را زیر نظر دارد.اخطارهایی به آقای دانش منتقل می شد.
مرکز انقلاب شوش،مسجد جامع بود.آقای دانش تصمیم گرفت که مرکز دیگری نیز ایجاد کند.حسینیه اعظم که در دست سنت گرایان مراسم بود،انتخاب گردیدگاه گاهی، آقای دانش را نمی دیدیم.او که رهبری را در دست داشت،چند روزی از شوش رفته بود.ما فکر می کردیم که به دلیل خطرات ساواک،چنین کاری را انجام می دهد که بعد متوجه شدیم که ایشان با گروهای مبارز دزفول جلسات مخفیانه ای برگزار می کند.
تظاهرات با همان تعداد نه چندان زیاد،ادامه داشت.چون پاسگاه ژاندارمری به بیرون شهر منتقل شده بود،ترس مردم کمتر شده بود.

در این میان،شکل تظاهرات،تنها با تصمیم چند نفر، اجرایی می شد.به همین دلیل،مانند تیم فوتبال،یاران ثابتی داشت.گرچه،این افراد تمایلی به ذکر نام ندارند اما تاریخ شوش باید آن ها را در دل خود ثبت کند.
یکی از یاران همیشگی،حمید سیلانی بودمنظم و بدون غیبت،شرکت می کرد.او کفشی ورزشی به پا داشت و وقتی از او دلیل را پرسیدم،سبکی و امکان فرار از دست مامورین را مطرح کرد.
در یکی از آن روزها،خلع سلاح مامورین را یشنهاد داد.او مسئولیت ابن کار را پذیرفت به همین دلیل،مسیر تظاهرات،تغییر یافت.به جای حرکت از دعبل به سمت بازار،از آخر چهار دستگاه و گذر از مقابل شهرداری،برگزیده شد.علت آن،استفاده از پارک پر درخت روبروی شهرداری بود.
استاد نعمت جوشکار، فرد دیگری بود که همیشه در کنار ما بود.قرار شد که او نقش جر و بحث با مامورین و حتی کتک خوردن را تقبل کند تا حمید از فرصت استفاده کرده،ضمن خلع سلاح یک مامور، یا درگیر شود و یا از طریق پارک،پنهان گردد.
خوشبختانه،چون تظاهرات بدون وسایل صوتی و البته ساده برگزار می شد،تنها دغدغه خاطر، نیروی انسانی بود.
تظاهرات به درب شهرداری رسیده بود که ماموران ژاندارمری از دور نمایان شدند.آن ها روبروی دبستان آپادانا توقف کردند.
استاد نعمت که آخر تظاهرات مستقر بود، با مشت به سمت مامورین اشاره می کرد.هدف او تحریک و کشاندن مامورین به درون جمعیت بود.ما که در فکر نقشه بودیم،یکباره متوجه دویدن استاد نعمت شدیم.او به سرعت می دوید،همین کافی بود تا دیگر افراد، چوه عمدتا دانش آموز و کم سن و سال بودند،پا به فرار بگذارند.من و حمید،بدون هیچ عکس العملی،به درون پارک پناه بردیم.حمید بد طوری عصبانی بود.