به قلم استاد جعفر دیناروندمسئول سواد رسانه ای کانون بسیج رسانه سپاه ناحیه ی شوش دانیال(ع)
شوش گرچه از زوایای مختلفی برجسته و متعالی است ؛ اما از یک نظر عجیب و غیر قابل باور است ؛ اینکه اولین شهر دنیا به معنای واقعی بود،شکی نیست.از این بابت که پایتخت ایران بزرگ قرار داشت،قابل تایید است.
اینکه زمانی محل زندگی و آرامش انواع اعتقادات لحاظ می شد،پذیرفتنی است.شهری آباد در گذشته، مورد توجه جهان باستان شناسی، محل حضور و برکت حضرت دانیال نبی(ع)، پناهگاه شاعر مبارز شیعی و خواستگاه بسیاری از پرندگان زیبا و جانوران نایاب،از نکات برجسته و تعریفی این شهر عزیز است اما از عجایب آن،ورود واژه هایی مانند«گمنام» در ادبیات معرف آن است.فرزندانی که با سربلندی در این شهر زیستند و منشا خدمات فراوانی گشتند، در کم لطفی قرار گرفتند.شاید ذکر نام همه، نیازمند تالیف کتبی قطور شود اما در برگ های زرین آن می توان، به «بی ادعا ها» اشاره نمود.
عباس کرم اللهی از جمله افراد فراموش شده در این عجایب است.او را نگین فعالیت های مختلف شهر نامیدن،صواب است.آن روزی که نوجوانان و جوانان مشتاق ورزش، راهی برای رسیدن به اهداف خود نداشتند، عباس،یکه و تنها، زمین های خاکی متعددی را ایجاد کرد.او کلمن بر دوش و در گرمای شهر، رقابت های محلی را راه اندازی کرد.به راستی، چه غوغایی بر پا بود.برای او خستگی کار در کاغذ پارس، مانعی نبود.فعالیت های ورزشی تنها بخشی از زندگی او را تشکیل می داد.وی با وجود مشکلات شخصی و در عین حالی که تک فرزند خانواده بود، جبهه را رها نکرد.کوشش های ممتد در ارسال خبرهای شوش به روزنامه هایی مانند کار و کارگر، وی را وارد عرصه خبرنگاری کرد.با هزینه های شخصی، ابتدا وبلاگ و سپس سایت خبری راه اندازی نمود.او عامل اصلی تشکیل انجمنخبرنگاران شوش گشت و برنامه های متعددی از جمله برگزاری منطم همایش ها و در راس آن ها، جهادگران خبر که سطح آن از نظر نگارنده، بالاتر از ملی بود را به سرانجام رسانداین مرد بی ادعا،
در دوران دانش آموزی وارد تئاتر شد و در این زمینه هم، توفیقات شهر را رقم زد.عباس کرم اللهی در مسیر خدمات صادقانه خود دچار حوادث گردید که نمونه بارز آن،تصادف و مجروح شدن تا حد مرگ،در حین انجام خدمات بود.گرچه موانع بسیاری بر مسیر حرکتی او قرار داشتند اما عباس از آن بیدهایی نبود که از این بادها بلرزد.بی مهری ها به او قابل شمارش نبودند.عجایب شوش، او را در محاصره خود قرار دادند.دست روزگار، او را به تخت بیمارستان کشاند و اره بی رحم، بخشی از دوندگی او را مورد حمله قرار داد.عباس ماند و یک ویلچر با وفا که او را در مسافتی گرچه کوتاه، همراهی می کرد.از دست قضا، تحمل این زبان بسته در گذر از کوچه پر دست انداز، شکست و با عذرخواهی به گوشه ای پناه برد.عباس ماند و خاطراتی از گذشته پربار و مملو از افتخار.او بر عهد خود استوار ماند اما در تعجب همیشگی که به راستی چرا فرزندان شوش، چنین سرنوشت هایی را متحمل می شوند؟چرا؟