به قلم عبدالحسین سرخه
مسافر دیار غربت احمد ، چه فاصله ی کمی از روزی که رفتی و باز نگشتی می گذرد ، روزهای کوتاهت ، دمشق ، لازقیه و باز دمشق و تهران ، اهواز و ساعت آخر شهرت شوش .
احمدجان دیدی امروز را ، از صبح مردم پچ پچ می کردند ، یک لحظه در انتظارت ، درختان شهرت سر خم فرود آوردند تا غروب که غروب خودت بود و طلوع نامت . احمد امروز کرخه برایت ایستاد ، موج زد و مد گرفت و غروب با آمدنت به جزر زد و دور شد ، احمد جان ، فاصله ات را برایش واژه نیافتم ، امروز شانه های مردان شهرت فقط تکان می خورد و بانوان آه و ناله می کشیدند . احمد جان دیدی چطور با تو حرف زدم و تو با زبان بسته ات برایم به غمزه نشستی و هی به اطرافت نگاه می کردی ؟ احمد بچه های بسیج امروز همه «احمد» شدند و ما تو را گمکردیم در بین این همه احمد .
احمد جان آمدنت را به نظاره نشستم تا آمدی برادرت را کنارم یافتم ، آری در گلزار حبیب یعنی تو را ، و گفتم حبیب همه باید احمد بشیم و شهید ، احمد ستاره ات پر نور و آسمانت صاف ،باران ببار و باد ، بوی کاروان کربلا را چه خوب آوردی ، احمد تا یکشنبه کنارمان باش ، برادرت عبدالحسین سرخه