به قلم ـ استاد جعفر دیناروند
از امروز سه شنبه 17 بهمن ماه 1396 در نظر داریم علاوه بر خاطرات انقلاب اسلامی ایران ؛ هر شب بنا به تقاضای جمعی از شهروندان خاطرات استاد جعفر دیناروند با موضوع « خاطرات انقلاب در شوش » را نیز پوشش دهیم .
تاریخ گویای بسیاری از ناگفته هاست.اتفاقات تلخ و شیرین،موفقیت و شکست،حوادث قابل قبول و رویدادهای مختلفی که به مرور زمان فراموش می شوند.نسل های آینده از گذشتگان انتظار دارند که رویدادهای زمان خود را همان طور که هست منعکس کنند.تاریخ در طول زمان دستخوش تغییر و تحولات می گردد.هرکس ممکن است آن را به نفع خود تفسیر کند.نوشته های واقعی و به دور از تعصب،نسل ها را آگاه خواهد کرد.روشنفکران، متعهدین، دوستداران فرهنگ،علاقه مندان به حقیقت،دانشمندان،مصلحان و هر کسی که به نوعی دارای تعهد اخلاقی است باید در انعکاس تاریخ دخالت کند.حوادث ،درس های ناخوانده ای هستند که اگر بازسازی شوند،بسیاری از حقایق به شکل اصلی خود برمی گردند.
انقلاب اسلامی ایران تحولی بزرگ در زمان خود بود.حکومتی در ایران اداره ی کشور را بر عهده داشت که متصل به زمان های گذشته و حوادث پیشین بود.این حکومت با برنامه به وجود آمده بود.محکم،بادوام،دارای ستون های خارجی با قدرت و در نهایت بودجه ی سرسام آوری در درون خود همراه بود.مردم در طی زمان با حوادث متفاوتی روبرو شده بودند.آخرین آن سقوط دولت مصدق و تبعید امام خمینی به ترکیه و به اصطلاح سرکوب نهضت مردمی بود.کودکان به دنیا می آمدند و پیران می مردند و حوادث سینه به سینه منتقل می شدند.فاصله ی نسل ها بیشتر می شد.این خوف که ممکن است رویدادهای استعماری به فراموشی سپرده شوند وجود داشت.
در دهه ی پنجاه که به عنوان دانش آموز در شوش درس می خواندم.شهری کوچک که حتی از نظر توسعه ی شهری در حد یک روستا نبود،دارای دو ویژگی ثابت و بدون حریف بود.یکی تاریخی بودن که با آمدن فرانسوی ها در حفر آثار باستانی نمایان بود و من مردی به نام گیرشمن را می دیدم و کاملا می شناختم .پیرمردی فعال و زرنگ که در هر کاری دخالت می کرد.دوم مذهبی بودن که با وجود دانیال پیغمبر نما داشت.دوران کودکی را با پیدا کردن سکه ها،مجسمه ها،صحبت با خارجی ها،دیدن فعالیت های حفاری می توان به ویژگی اول گره زد.این زمان مربوط به دهه ی چهل بود.در مورد ویژگی دوم،نبود بی حجاب در شهر،مراسم تعزیه ی حسینی،برگزاری ده روز محرم،روزه داری،سخنان شهید دانش،کلاس های قرآن مسجد جامع نشانه های بزرگ آن بود.
زندگی پر از خاطره است.آن ها را باید نوشت.حوادث مختلف شهر را باید منعکس نمود.حقیقت نباید فدای واقعیت شود.این شهر پر از خاطرات تلخ و شیرین است.من سعی کردم که به همه ی آن ها بپردازم.کتاب شوش و بزرگان آن را نوشتم تا بعضی از حوادث منعکس شوند.کتاب ورزش شوش از آغاز را هم به همین منظور نگاشتم.گرچه کتاب های دیگری مانند اصول و فلسفه ی تعلیم و تربیت را برای نشان دادن توانایی های بچه های شهرم به نگارش درآوردم اما لذت پرداختن به درون شهرم بیشتر از سایرین بود.کتاب آموزش و پرورش شوش در گذر تاریخ نیز چنین منظوری را دنبال نمود.
شاید باور کردنی نباشد که در نگارش کتاب داستان های تربیتی ام از قصه هایی استفاده نمودم که واقعا در شهرم شوش روی داده بودند.بعضی از آن ها با من و در درون من باقی مانده اند.من عاشق شهرم بوده و هستم و زیان هایی که از این لذت متحمل شدم قابل محاسبه نیست.چه مسئولیت هایی که به همین دلیل رد کردم و چه امکاناتی که به دلیل وابستگی به شهرم از دست دادم .خاطرات جنگ در شوش را برای تکمیل فعالیت ها به نگارش درآوردم و اینک می خواهم تاریخ انقلاب در شوش را به دیگران معرفی کنم.این ها خاطرات شخصی من هستند.مسئولیت نگارش آن بر عهده کسی نیست.من به اتفاقاتی می پردازم که در آن ها شریک بودم.تعریف از حوادث دیگران در نوشته هایم نیست.خاطراتی که مستقیم اطلاعات من را شامل می شوند.من اهل پردازش به نوشته های دیگران نیستم.من در انقلاب بزرگ شدم و با آن زندگی کردم.سختی های آن را چشیدم و از بابت موفقیتش شادمان گشتم.
سبک نوشتاری من،قدرشناسی است.نمی خواهم خوبان فراموش شوند.شیران بخفتند و روبهان جایگاه آن ها را در تاریخ بگیرند.من خود را موظف به این انعکاس می دانم.شهر گرچه کوچک بود اما مردانی بزرگ داشت.کسانی در حوادث شهر زحمت کشیدند.در انقلاب نقش داشتند.گریزان از حکومت جابر بودند.گمنام بودند.به دنبال منافع نبودند.امروز هم گمنامند.انقلاب سفره ای رنگین و بزرگ بود اما افسوس که مگسان بسیاری دور آن جمع شدند و در همان اوایل انقلاب خودی نشان دادند.
در یکی از بیمارستان ها شاهد بودم که یکی از همین افراد دارای مشکل فشار خون شد،کسی او را تحویل نمی گرفت.به زبان ساده به او بی احترامی کردند.دست یکی از آن ها را گرفتم و با ناراحتی گفتم،این که تو به این راحتی حقوق می گیری و تکبر می ورزی،این را باید مدیون افرادی بدانی که آن ها را به پشیزی تحویل نمی گیری.این ها در شوش انقلاب کردند و تو آن ها را نمی شناسی.شاید او حق داشت و مقصر اصلی من و امثال من باشند که حوادث شهر را منعکس نکردیم.جوانک چیزی نگفت و انقلابی سری تکان داد و رو به من کرد و گفت فلانی رهایش کن.او در آن زمان در شکم مادرش بود.
در این ارتباط و در مجموعه ی ده قسمتی چگونگی شکل گیری انقلاب در شوش را منعکس می نمایم .با این امید که دیگران هم این کار را انجام دهند.بدیهی است که در گوشه و کنار شهر این حادثه به وقوع پیوسته و من تنها نکاتی را خواهم نوشت که در آنها حضور داشته یا در درارتباط مستقیم با آن ها بودم.تلاش می کنم تا با زبان ساده این کار را انجام دهم.امیدوارم کوششم ثمر بخش باشد.از دیگرانی که خود را انقلابی آن زمان می دانند و بدون شک وجود دارند انتظار دارم تا نوشته های من را کامل کنند.شهر کوچک اما دارای حوادث بزرگی بود.بسیاری از آن ها مخفی ماندند و گذشت زمان بر روی آن ها خاکستر ریخت.باید همتی بلند را ایجاد کرد و خاموشان را دوباره بیدار نمود.برخیزید که انقلاب بزرگ شما به پشتیبانی نیاز دارد.
هر انقلابی ،شروعی دارد.کسانی با انگیزه های خاص آن را شروع می کنند.این در تمام جهان حاکم است.قهرمانان کشورها از همین دریچه شناخته می شوند.انقلاب اسلامی ایران از این قاعده مستثنی نیست.بررسی تاریخچه ی انقلاب ایران آن را به زمان ها و دوره های متفاوتی متصل می کند.از سربه داران گرفته تا انقلاب مشروطه وقیام پانزده خرداد چهل و دو.در هر کدام از این رویدادها فرد یا افرادی جلو دار و حرکت دهنده بوده اند.در آخرین آن ها بدون استثنا مرجعیت شیعه و شخص امام خمینی رهبر و پیشرونده بود.انقلاب در درون خود شعب مختلفی را داراست که هر کدام از این سر شاخه ها به وسیله ی افراد خاصی اداره می شدند.
انقلاب سال پنجاه و هفت به رهبری امام خمینی شکل گرفت.این نهضت متصل به پانزده خرداد چهل و دو بود.این نهضت چنان گسترده بود که در کمتر مکانی از ایران وجود داشت که نشانی از آن مشاهده نشود.شوش، شهر مذهبی در این ارتباط داستان جداگانه ای دارد.از این نظر قابل ارائه است که هدف انقلاب با روحیه ی مردم سازگارتر از بعضی نقاط کشور بود.شوش در ردیف مشهد و قم به باورهای دینی معتقد بود.عکس العمل های مردم و متدینین شوشی در رابطه با حجاب،گویای یکی از این موارد است.این را در تاریخ شوش می توان به روشنی یافت.
تاریخ انقلاب شوش،تاریخی جالب و گویاست.من به عنوان کسی که در جریانات آن قرار داشتم،خود را مسئول انعکاس آن می دانم.زمزمه ی انقلاب در شهر کوچک شوش از چه زمانی شنیده شد؟چه کسانی این کار را انجام دادند؟اهل کجا بودند؟کارشان چه بود؟مردم چه عکس العملی انجام دادند؟چرا این کار را انجام دادند؟
بدون شک استقبال از انقلاب در شوش به هیچ عنوان جنبه ی اقتصادی ، اجتماعی ، علمی ، شورشی ، نارضایتی معیشتی و امثال آن ها نبود.آن چه مردم را به پشتیبانی انقلاب کشاند،تنها جنبه ی مذهبی آن بود.به همین دلیل بانگ های مخالف،از جنس دین و دین داری بودند.طرح نیشکر و کاغذ پارس،رونق اقتصادی ایجاد کرده بودند و بسیاری از مردم ،شاغل در این دو کارخانه بودند.تعداد شاغلین تنها از درون شهر نبود.شهرهای مجاور نیز از این بابت سیراب می شدند.تعدادسواد داران در شهر بسیار کم و توسعه ی شهر محدود بود.نمای با سوادی در شوش،دبیرستان کورش بود که در ان دو رشته ی طبیعی و ادبی دایر بود.
جرقه های انقلاب در شوش در چند مورد خاص نمایان بود.مهم ترین آن ها عبارت بودند از:
الف:وجود سید محمد کاظم دانش به عنوان روحانی شناخته شده که دارای افکار ضد رژیم بود .او را کاملا می شناختم.پدرش روحانی سنتی روستا ها و شهر شوش بود.سید جلیل القدری که مردم او را دوست داشتند.مردی شجاع و نترس که در سخنرانی هایش در سال های چهل و هشت که من حضور داشتم،شنیده می شد.با او در ارتباط بودم.کلاس های آموزش قرآنش در مسجد جامع و مطرح کردن نکاتی که برای جوانان و نوجوانان آن زمان تازگی داشت،آغازی برای انقلاب در شوش بود.وی مجله ی مکتب اسلام را به شوش آورد و به صورت هدیه به جوانان می داد.من آن ها را مطالعه می کردم.شخصی که مسئولیت مجله رابر عهده داشت،حاج عبدالنبی زربخش بود که مردی خیر خواه و مذهبی بود.من مجلات را از ایشان می گرفتم.مغازه ای در خیابان امام خمینی (ر)امروزی و نرسیده به بانک ملی امروزی داشت.هرگز فراموش نمی کنم که در هنگام آمدن از دبیرستان صدایم می کرد و مجله ای به دستم می داد.نوشته های آقای دانش نیز در آن بودند.از شهید دانش و آقای زربخش خاطرات زیادی دارم که هر یک دارای ابعادی مختلف هستند.من هر دو را خدمتگزاران راستین مردم شوش می د
ب:روحانی به نام الیاسی که نام کوچک او را فراموش کرده ام.او را در سال چهل و نه در مسجد صاحب الزمان دیدم.وی به مدت ده روز در ماه محرم سخنرانی می کرد.سید نبود.شهر کوچک شوش از این سخنرانی ها چنان استقبال می کرد که در مسجد جایی برای نشستن وجود نداشت.وی در روز آخر صراحتا سخن می راند و یادم هست که در شب اخر گفت"نفت ملت کجا می رود"این جمله ،مردم خصوصا جوانان را تحریک نمود.ساواک به دنبال او بود اما با کمک مردم جان سالم به در برد.فراموش نمی کنم که رابطه ای نزدیک با مرحوم مشهدی عباس شیرک داشت.آقایان دیگری مانند عدالت پور و کلانتر نیز از مذهبیونی بودند که در مسجد صاحب الزمان با آقای الیاسی همراه بودند و از او در خانه پذیرایی می نمودند.نقش امام جماعت مسجد اقای جزایری هم پر رنگ بود.
ج:حادثه ی دیگری که در شوش جرقه محسوب می شود،در میدان ورزشی اتفاق افتاد.در آن روز مسابقه ی فوتبال بین دو تیم دبیرستانی برای کسب مقام قهرمانی در جریان بود.یک روز قبل بعضی از دانش اموزان تصمیم گرفتند که به نوعی و بهانه ای اعتراض کنند.تیم کلاس ما یکی از فینالیست ها بود و من بازیکن کلاسم بودم.یادم نمی رود که این مسایقه در عمله سیف برگزار گردید.اصل مطلب این بود که نام جام را "ولیعهد "گذاشته بودند که هیچ سنخیتی با مسابقات آموزشگاهی نداشت.مسابقه تمام شد و جام را به تیم برنده دادند.دانش آموزان فریاد زدند ،این همه زحمت برای یک کاپ،آن را زیر پا گذاشتند و شروع به توهین به نامش کردند.این اتفاق اثری بزرگ بر مردم گذاشت
چ:حادثه ی دیگری که می توان از آن به عنوان جرقه نام برد"انفجار بمب دست ساز" در سال پنجاه و هفت بود.علی محمد رحمانی فر که در آن زمان جزجوانان با سواد شهر محسوب می گشت،تصمیم گرفت تا بمبی دست ساز را نزدیک پاسگاه ژاندارمری (نیروی انتظامی)منفجر کند.تمام مقدمات را آماده کرد،زمان نیز در نظر گرفته شد.در هنگام اقدام،رحمانی فر متوجه حضور کودکی در آن حوالی می شود.برای دور کردن کودک از حادثه و با سرعت از روبروی کوچه ی مسجد به سمت شاوور دوید،با این نیت که بمب را در رودخانه اندازد،اما در دستش منفجر شد و سه انگشت دست چپش را قطع کرد.این حادثه اولین آن در نوع خود بود.او شاغل در جمعیت هلال احمر یا شیرو خورشید شوش بود.
ح:رویداد دیگری که در این ارتباط می توان از ان یاد کرد،شروع اولین تظاهرات در سال پنجاه و هفت در شوش بود.ایجاد زمینه در ادامه ی تظاهرات بعدی،نتیجه ی آن گردهمایی بود.تمام آن افراد را به یاد دارم.میانگین سنی آن ها زیر بیست و پنج سال بود.شروع آن تظاهرات با شعار ضد رژیم آغاز شد.محل شروع میدان معلم امروزی بود.جمله ی اول برای شروع را مجید چائیده با این جمله آغاز نمود" برای سلامتی آیت الله خمینی صلوات".مجید چائیده،صفر احمدی،جعفر دیناروند،علیرضاابولمشهدی،عبدالحسین مدیری،علی بیت سعدی،غلامحسین تویسرکانی،حسن بخشی،غلامشاه نگهبان،غلامحسین نمره پز،ناصر باوی،محمد دیناروند،اکبر حکمت زاده،محمد علی کله و حاجی محمد کاظم نژاد افرادی بودند که نخستین تظاهرات را به راه انداختند.این حرکت،حرکت های بعدی را به دنبال داشت.
قبل از این حرکات ،موارد دیگری نیز وجود داشتند اما چندان پر رنگ نبودند.به طور مثال در سال پنجاه و سه در میدان یازهرای امروزی جشنی برای سلامتی شاه برگزار بود و من نیز به عنوان محصل حضور داشتم.در صف بودیم و دور فلکه رژه می رفتیم و از ما خواسته شد تا این شعار را که یکی از دانش آموزان سر می داد تکرار کنیم.زنده و جاوید باد سلطنت پهلوی.ما در جواب می گفتیم.مرده و نابود باد سلطنت پهلوی.البته شدت شعار به شکلی بود که کمتر کسی متوجه ی اصل موضوع می شد.جرقه های انقلاب در شوش روز به روز بیشتر گشتند و در نهایت تبدیل به شعله های آتشینی شدند که اوج آن فتح پاسگاه و پیروزی مردم در شوش بود.
انقلاب در شوش دارای دو چهره ی متفاوت بود.اول وجود افراد متدین قدیمی،سنتی و مقید به اجرای مراسمات که سنبل آن ها تعزیه حسینی شوش بود.اکثریت این افراد، بازاری و مشغول کسب و کاربودند.تعدادی از آن ها گردانندگان مساجد و مجریان مراسم ماه محرم بودند.این مراسم بیشتر در عباسیه دانیال و حسینیه ی اعظم برگزار می شد.
هیئت های زنجیر زنی و سینه زنی به وسیله ی آن ها رهبری می شد.نقش های تعزیه،تقسیم بندی کار،مسئولیت نظم و انضباط،دادن تعهد به پاسگاه به وسیله ی افراد معدودی از همین قشر انجام می گرفت.آن ها مورد قبول مردم بودند و در عین حال حکومت به آن ها احترام می گذاشت.علت احترام به دلیل پشتیبانی از رژیم نبود بلکه افرادی خیر خواه بودند که علاوه بر مذهبی بودن در کمک به فقرا خصوصا در روزهای نزدیک به نوروز فعالانه شرکت می کردند.
این افراد در برگزاری تظاهرات،برنامه های انقلابی،فعالیت های ضد رژیم بسیار کم رنگ و محتاط تلقی می شدند.آن چه در این مورد قابل مقایسه بود و نقطه ی مشترک محسوب می شد،مذهبی بودن آن ها بود.آن ها افرادی ترسو نبودند و من می توانم شهادت دهم که شجاعت فراوانی نیز داشتند اما چون تجربه ی بالایی داشتند به صورت علنی کارهایی را انجام نمی دادند.یکی از همین افراد به من و یکی از بچه های آخراسفالت پیشنهاد داد تا پاسگاه را منفجر کنیم.او گفت که هر مقدار که پول بخواهید می دهم اما حرکتی انجام دهید.
این نوع افراد فعالیت هایی خاص نیز انجام می دادند که بعد از پیروزی انقلاب شهید بزرگوار دانش آن ها را برای ما تعریف نمود.آقایان پاکزادی که مغازه ی دوچرخه فروشی داشت، محمود غیاثی که نوحه خوان زبر دستی بود، حاج عبدالنبی زربخش که مغازه دار بود،برادران تویسرکانی که چاپخانه و نجاری داشتند،افسری ها که بزرگان شوش محسوب می شدند،تعدادی از روحانیون خصوصا مرحوم ملا خضیر جلالی که من او را فعالانه دیدم و البته اگر فرصت اجازه دهد به صورت کتاب منتشر شود افرادی بسیاری را می توان اضافه نمود.اسدالله اسدزاده، محمد علی کله، صفارزاده، میرشکاک که ما او را ملا می نامیدیم.
دوم وجود افرادی که روحیه ی اعتراض در آن ها به وفور یافت می شد.جوانانی پر شور که خواهان تغییر و سرنگونی حکومت بودند.این افراد اهل مطالعه و با سواد بودند.تعداد ی از آن ها دانشجو و به طور مستمر با اهواز و شهرهای دیگر در ارتباط بودند.تفکر اکثریتشان مذهبی بود.در شوش وجود کمونیست ها تقریبا صفر بود.کل فعالیت های آن ها در دو یا سه میتینگ خلاصه می شد.این مراسم هم به وسیله ی افرادی از اندیمشک یا دزفول هدایت می شدند.افراد مذهبی با مساجد در ارتباط کامل بودند و تمام دستورات به وسیله ی آقای دانش صادر می شد.این نکته را پاسگاه به خوبی می دانست و به همین دلیل قصد بازداشت او را داشت.
علاوه بر سواد افرادی که پرشور بودند اما چندان ارتباطی با مرکز علمی نداشتند نیز در این قشر جای می گیرند.من بعضی از آن ها را با خود همراه دیدم و در تظاهرات مختلف حس کردم.افرادی مانند شهید حمید سیلانی از ابتدای حرکت انقلاب فعال بود، مرحوم علی محمد فرهاد پور، آقای صالح عبیدی، اقای نعمت قصاب نژاد که کارگاه جوشکاری داشت و من با تعجب او را می دیدم و البته انتظاری از این همه فعالیت از او را نداشتم اما واقعا وارد میدان بود.ملک محمد یاحسن هرگز احساس خستگی نمی کرد و همیشه وجود داشت.
میان این دو قشر چندان هماهنگی وجود نداشت .در مراسم ماه محرم که برای قشر اول،برگزاری و برای قشر دوم استفاده از آن در بیان اعتراض بود،تنش هایی به وجود می آمد.آقای دانش معتقد به استفاده از مراسمات در انعکاس اعتراضات بود.مدیریت ایشان حفظ هر دو قشر بود.او معتقد بود که جامعه یکباره وارد انقلاب نخواهد شد.کلاس های اموزشی او برای قشر دوم بود.افرادی که بی ادعا بودند.گمنام و بی ادعا در معرفی خود به سایر اقشار باقی ماندند.بسیاری از آن ها را می شناسم.بعد از انقلاب حاشیه نشین شدند.شاید این خاصیت هر انقلابی باشد که افرادش گمنام باقی بمانند.من آن ها را در تظاهرات متفاوت بعد از انقلاب می بینم.دست از باورهای خود نکشیده اند.
یادم می آید که در اولین تظاهرات که به خیابان طالقانی ختم شد،شور و هیجان تظاهرات، مردم را حیران کرده بود.نیروهای پاسگاه با تیراندازی هوایی به سمت ما حمله ور شدند.تجربه ای وجود نداشت.گمنامان را از این حادثه بهتر شناختم.یکی از این آقایان که امروز هم دوست ندارد نامش ذکر شود،تصمیم عجیبی گرفت.باسرعت پیکانش را به طرف ماشین پاسگاه برد و با وانمود کردن اشتباه ،آن را سد آن ها نمود.گرچه کتک مفصلی خورد اما زمینه برای فرار ما را مهیا کرد.هر کدام به سمت خانه ای رفتیم.بعضی از مردم می خندیدند و درها را می بستند.
نوع دوم گمنامان را در این حادثه شناختم.دربی باز شد و فریادی ما را طلبید.صدای یک خانم تقریبا مسن.چهار نفر وارد شدیم .من و ابوالمشهدی و دو نفر دیگر. او در را بست.من را در یک اتاق گذاشت و روزنامه ای که هنوز یادم هست،روزنامه ی جوانان بود به دستم داد و گفت که فراموش نکنید اگر در را زدند شما فرزندان من هستید و در این خانه زندگی می کنید.دو نفر دیگر را در دو اتاق دیگر گذاشت و نفر چهارم در آشپزخانه جا گرفت.صدای تیر اندازی از نزدیک می آمد و فریاد نیروهای رژیم به صورت تهدید،شنیده می شد.
در این موقع متوجه آقای تویسرکانی شدیم که خود را زیر یک گاری پنهان کرده بود در حالی که بدنش بیرون بود.او معترضی فعال بود و شجاعتش مثال زدنی بود.من به او احترام می گذاشتم.همیشه ما را به تظاهرات دعوت می کرد.با صدای آهسته به خانم گفت حواست باشد اگر نیروها امنیتی آمدند نگویید من اینجا هستم.خنده ما را فرا گرفت.به شوخی گفتیم ،دمت را چکار کنیم که بیرون است.
نوع سوم گمنامان کسانی بودند که توانایی تحرک نداشتند اما ما را تشویق می کردند.پشتیبانی مالی را مطرح می نمودند.به ما روحیه می دادند.خاطرات دوره ی مشروطه و کودتا را به ما منتقل می نمودند.تعدادی از آن ها در کنار آقای دانش بودند و او را تنها نمی گذاشتند.یادم می آید که در پایان سخنرانی اقای دانش در حسینیه ی اعظم،نیروهای رژیم قصد بازداشت او را داشتند ،ایشان به مردم گفتند که این آقایان با من کار دارند،شما می توانید بروید.همه رفتند اما دو نفر از همین گمنامان ماندند و گفتند بدون دانش نمی رویم.من در صحنه حضور داشتم و از کنار آقای دانش کنار نکشیدم.اصرار این دو باعث انصراف نیروها از بازداشت شد.
گمنامان پاک ترین قشر این انقلابند.مسئولین امروزی وظیفه دارند آن ها را شناسایی و به طور شایسته قدردانی کنند.زندگی آن ها را بازسازی نمایند.بعضی از آن ها شهید،تعدادی متوفی،اندکی ناتوان و زمین گیر و تعداد کمتری در گوشه و کنار شهر گمنامانه زندگی می کنند.قدر شناسی یک ارزش تربیتی است باید آن را انجام داد.دکر نام آن ها در نوشته های تاریخی کمکی بزرگ در این ارتباط است.
گاه در سطح شهر که آن ها را می بینم صحنه های انقلاب در ذهنم ایجاد می شوند.یک روزی یکی از این ها را بغل گرفتم.نابینا شده بود.گفت کیستی گفتم همانی که با تو و در کنار تو در تظاهرات بودیم.آهی کشید و گفت گذشت.چه روزگاری بود.او را دلداری دادم.این خاصیت انقلاب است که فرزندانی از خود را کنار زند و افرادی که هیچ بویی از انقلاب به مشامشان نرسید انقلابی ترین شدند و بعد از انقلاب فراوان گشتند.گفت یادت باشد نامی از من نیاوری .من در خانه ی خود راحت زندگی می کنم.چه کسی می داند من کیستم.