به قلم ـ فرحناز فروغیان
از نویسندگان پایگاه خبری تحلیلی شوش نیوز
فرحناز فروغیان متولد دوم مردادماه 1345 ؛ زاده ی شهرستان شوش از نویسندگان پایگاه خبری تحلیلی شوش نیوز و عضو انجمن نویسندگان این شهرستان که در حال حاضر در کارگاه های شعر و داستان پروین اعتصامی تهران به سر می برد برای شروع به مناسبت آغاز هفته ی عفاف و حجاب داستان « ستون های شکسته » را برای مخاطبین شوش نیوز ارسال نمود :
شایان ذکر است از پنجشنبه 21 تیرماه 1397 الی شنبه 23 تیرماه 1397 «هفتمین دوره آموزشی کلک خیال» برای شاعران و «یازدهمین دوره آموزشی آل جلال» برای داستاننویسان در مجتمع فرهنگی آموزشی آدینه تهران در حال برگزاری است و فرحناز فروغیان به عنوان تنها نماینده شهرستان شوش در جمع 200 هنرمند در کلاس اساتیدی همچون « محمدجواد جزینی، مریم برادران، آناهیتا آروان، محمد ناصرزاده، مهدی قزلی، ابراهیم زاهدیمطلق و میثم امیری » بهره خواهد برد .
و اما داستان ستون های شکسته :
در آستانه برگزاری اختتامیه جایزه ادبی پروین اعتصامی، بیش از دویست شاعر و داستاننویس جوان، میهمان دوره آموزشی کلک خیال و آل جلال خواهند بود.
بغضش رافروخورد،اماجاری شدن اشک هایش رانمی توانست ممانعت کند،دلش مانند یک بمب درحال انفجارپربود، ازنگاه هاوترحم های بی جای مردم،دستگیره ی ویلچرمادررامحکم دردستانش گرفت وبه سمت خانه روانه شد هوای دم کرده کلافه اش کرده بود،یک گوشه چادرش رازیردندانش گرفته وقسمت دیگرش رازیربغلش پنهان کرده بود.
آهسته آهسته همپای ویلچرمادربه خانه رسیدند.در را که بازکرد،پدرگوشه ای ازحیاط چمپاتمه زده با آن پاه های افلیج ودست هایی که کمی تعادلشان بهتربود،حصیربافی می کرد.گردِ پیری خیلی وقت بودبرسروروی پدرنشسته بود .
ـ سلام باباخسته نباشی .
ـ پدردرحالی که گرهی به حصیرمی دادسرش رابلندکردوباخوشحالی مضاعف ازدیدن تک دخترش گفت : سلام باباتوهم خسته نباشی .
مادررابه سمت اتاقش هدایت کرد هنوزدستانش به ویلچربودکه صدای پدردرگوشش پیچید« سمیرابابا بیامن اینجاخسته شدم منوببرتواتاق» . سمیراباصدای بلندجواب داد : چشم بابا اومدم کمی صبرکن . سریعاخودش رابه حیاط رساندوپدرراکه خیلی لاغرونحیف شده بود درآغوش گرفت وبه اتاقش برد،سمیرادختری بودکه به تنهایی جورپدرومادرفلجش رامی کشید،خواستگاران زیادی داشت ولی به خاطرشرایط خانوادگی همگی را رد می کرد.
درگیرکارهای پدربودکه زنگ تلفن میخکوبش کرد فورا گوشی راجواب داد
ـ سلام
ـ سلام خاله لیلا خوبین سلامتین
ـ مادرت هست؟
ـ بله هستن یه لحظه گوشی ، مامان بیاگوشی خاله لیلاست،،،
خاله لیلا ، خاله ی واقعی سمیرانبود از همسایه های قدیمی بودکه خاله خطابش می کرد،اواز دار دنیا فقط همین پدرومادرروداشت،ازمکالمات بین مادروخاله چیزهایی دستگیرش شد و حدسش را زد ، چه خبراست .
بامتانت صبرکردمکالمه که تمام شد صدازد : مامان خاله چی میگفت؟
مادرجواب داد : امرخیره .
ـ واسه کی ؟
ـ واسه ننم ،خو دخترمعلومه واسه تو.
سمیرا اخم هایش رادرهم کشیدوباحالتی برافروخته جواب داد : من؟مگه نگفتم هیچکس حق نداره اسم مرابیاورد؟
مادربالحنی آرام تردرحالی که روسریش را گره می دادگفت : دخترم تودیگه بزرگ شدی ، وقت شوهرته ، تا بر و رویی داری بروسرزندگیت تاکی می خای اسیرمابشی ، داری توخونه ی پدرپیرمی شی ، توزندگی نمی خای ؟بچه نمیخای؟به فکرچندسال دیگه باش که پیرمیشی ونیازبه همدم داری .
مادرگفت وگفت وگفت اماکو گوش شنوا،سمیراتن به ازدواج نمی داد پدرهم چندباری گفته بود ما رو ببرخانه ی سالمندان ولی بامخالفت شدیدسمیراروبروشده بود او نمی توانست نفر چهارمی رادرزندگیش بپذیرد دلش نمی خاست کسی بیاید و به خاطرخانواده اش سرزنشش کند و یا با ترحم به او وخانواده اش بنگرد.
روزهادرپی هم سپری شد وسمیرا دردانشگاه سراسری دررشته دندان پزشکی دانشگاه تهران قبول شد هرچندازخوشحالی درپوست خود نمی گنجید ولی وقتی نگاهش به خانواده اش می افتاد هاله ای ازغم چشمانش رامی گرفت ،پیش خودش اندیشید ؛ مادرجنوب ودانشگاهم تهران ،اصلاجوردرنمیاید ، نه نه نمی شود پدرومادرم رارهاکنم ، سردرگم مستأصل شده بود ، ازطرفی آرزوی دیرینه اش بود رشته ی پزشکی قبول بشه و ازطرفی به فکر خانواده بود ، حسابی کلافه بود .
بالاخره تصمیمی گرفت و با پدرومادرش درمیان گذاشت ،تصمیم گرفت خانه رابفروشد وخانه ای درتهران نزدیک دانشگاه اجاره کند ، وقتی این موضوع رامطرح کرد خانواده اش نه این که ممانعت نکردن بلکه به خاطرسمیراخیلی هم استقبال نمودند .
سمیرافورا خانه رادرمشاوراملاک برای فروش گذاشت وچندی بعد به قیمت خوبی خانه رافروخت وتوسط پدریکی ازدوستانش که ماشین سنگین داشت وباربه تهران می برد ، خانه ای نزدیک دانشگاه به صورت اجاره گرفت ،دیگرخیالش آسوده بودکه پدرومادرش هم نزدیکش بودند .
روزموعود فرارسید ؛ سمیراوخانواده اش برای همیشه ازسمت جنوب راهی تهران شدند،پس ازجابه جایی واسباب کشی الان دیگرخیالش راحت بود وبهترمی توانست به درس هایش برسد،برای کارهای ثبت نام اقدام کرد ،ازاین بات خیالش راحت بود که پدرمستمری ناچیزی ازبهزیستی می گرفت ودانشگاهش هم دولتی بود بقیه پول خانه راهم سپرده گذاشت .
روزها وسال هادرپی هم گذشت ، سمیرا دوستهای زیادی پیداکرده بود،دربین آنها «رامین » ازهمه بیشتربه دلش نشست ،رامین پسری « جذاب ، متین ، سر به زیر و..... » بود. خیلی در درس ها به سمیراکمک می کرد،حدوداچهارسالی ازآمدنش به دانشگاه می گذشت اوهمچنان درس می خواندومقام می آورد .
یک روز که درخانه بودوبه کارهای خانواده رسیدگی می کرد باصدای تلفن میخکوب شد گوشی روبرداشت ،رامین بود باصدایی که لرزشش ر ابه وضوح می توانست تصورکند ، پس ازکلی من ومن کردن بالاخره حرف دلش را زد، وگفت : « تصمیم دارم باخانواده ام به خواستگاری بیایم» .
ـ سمیرا بالکنت زبان جواب داد : چی؟خواستگاری؟نه نه من اصلاقصدازدواج ندارم .
ـ اخه چرا ؟ چرا لگد به بخت خودت می زنی ؟ .
ـ ببین رامین ؛ من .... من ، یه مشکل بزرگ دارم .
ـ بگوسمیرابگومن منتظرم .
پس ازکلی صغری کبری چیدن تمام زندگیش را برای رامین تعریف کرد ،اول کمی سکوت بینشان حکم فرما شد .
سپس بعض رامین ترکید وگفت : خداروشکرکن تو پدر و مادرتوداری ، من چه کنم که ازداشتن هردوی آنها محرومم .
انگاردنیا دور سرسمیرا می چرخید ، وای رامین اصلانمی دونستم ، بالاخره سمیرابرای اولین باراجازه داد خواستگار پایش به خانه آنها بازشود، لذا مراسم به رسم سنت برگزارشد وبسیارساده به عقد هم درآمدند ؛ رامین دراصل مثل پسری دلسوز به خانواده رسیدگی می کرد وبه پدرومادرسمیرا اطمینان دادکه هیچوقت تنهایشان نمی گذارد ...... سال هاگذشت ، هردوفارغ التحصیل شدن وحوالی همانجا مطبی برای خود رو به راه نمودند .