11212024پنج شنبه
Last updateسه شنبه, 03 نوامبر 4505 7pm
کد خبر: ۹۶۰۶۲۷2654

خاطرات حمیده جُرک تحت عنوان « شوش دانیال(ع) در جنگ

به قلم ـ حمیده جُرک

جُرک برای شوشی های دهه 40 تا 60 نامی آشناست ، نام پدر حمیده جُرک در کتابی از استاد جعفر دیناروند تحت عنوان « بزرگان شوش » آمده است  . مجموعه ای که از این به بعد روزهای سه شنبه در معرض دید مخاطبین قرار می گیرد خاطرات این بانوای شوشی به مناسبت هفته ی دفاع مقدس است .

نیمه ی اول شهریور 59 بود گرمای خوزستان کم کم جای خود را به خنکای پاییز می داد و خبراز باز شدن مدارس.اون روز هم بچه ها با مامان برای خریدپارچه لباس مدرسه به بازار رفته بودند چه ذوق وشوقی داشتند بچه ها .رنگ فرم را هرسال مدرسه تعین می کرد و آبجی فاطمه که خیاط ماهرشوش بود فرم مدرسه ما را می دوخت.  سفارش نوشت افزار پدر از تهران رسیده بود وپدر کم کم آنها را از منزل برای فروش به مغازه می برد وما سهم خود را از نوشت ابزار برداشته بودیم .

هرسال این موقع مردم در تب و تاب خرید وسایل مدرسه بودند. ان سال من وپروین دوم وچهارم نظری، محمد اول راهنمایی وفرشته کلاس پنجم واحمد کلاس چهارم بود .

همان روز وقتی که من و خواهر مجدی ازسپاه برمی گشتیم مطلع شدم که قرار است یکی از برادران سپاه برای خواستگاری من بیاید ، می شناختمش همان کسی که با تاسیس سپاه به دستور امام، مدتی فرمانده سپاه بود،  با تاسیس سپاه یکی دو دفعه او و یکی دیگر از دوستانش را توی دفتر مدرسه دیده بودم و زمانی که  من و پروین خواهرم وچند نفر دیگر با هم به استخدام سپاه در امدیم بارها او را دیده بودم او و حسین الهیاری مسئول آموزش ما بودند  .

پدرم درمورد ازدواج ما خیلی سختگیر بود اوچند خواستگار قبلی ما رارد کرده بود ومن فکر نمی کردم این دفعه هم رضایت بدهد، پروین خواهرم ، مامور رساندن این خبر به پدر شد ، من از آن شب سعی می کردم با پدر روبرو نشوم . پدر به پروین گفت همون کسی که این خبر رو رسونده بهش بگه بیاد مغازه می خوام ببینمش.

 حسین با چند نفر از بچه های سپاه پیش پدرم رفتند وخواسته  ی خود را مطرح کرد ، پدرخانواده اش را به خوبی شناخته بود ، حسین رضایت پدر را گرفت و با خانواده به منزل ما آمدند و مرا رسما خواستگاری کردند.

مراسم عقد ساده ای برگزار کردیم و قرار عروسی را یک هفته بعد گذاشتیم.خرید ساده ای داشتیم وتدارک عقد را چیدیم،  مادر و خواهر شوهرم که روز قبل  از عروسی یکی از بستگانشان از آبادان آمده بودند می گفتند که آبادان خیلی شلوغ بود و صدای تیر اندازی قطع نمی شد .

و من که حواسم نبود گفتم:  مادر، اقا حسین گفته، می خواد جنگ بشه. او با تعجب وگونه های برافروخته که نشان از بالا بودن فشار خونش بود گفت: خدا نکنه جنگ بشه مادر،جنگ خانمان سوزه.ما که از مدتها قبل از طریق رادیو عراق وشیطنت های حزب بعث در ایران حدس هایی زده بودیم ولی مطئمن به جنگ نبودیم.جشن ساده ای گرفتیم وهمه  ی فامیل رو دعوت کردیم.

بعد از خواندن خطبه ی عقد آقا مصطفی یکی دیگر از بچه های سپاه شوهرم را صدا کرد و با همدیگر رفتند.دو روز بیشتر از عقد ما نگذشته بود که فهمیدیم عراق به خرمشهر حمله کرده و تنها مردم شهر و بچه های سپاه از شهر محافظت می کنند. البته به غیرازخرمشهر ، ارتش بعث به مرز های کردستان هم نفوذ کرده وکیلو مترها در خاک ایران نفوذ کرده بودند .

 اول مهر بود بچه ها به مدرسه رفته بودند و ما هیچ اطلاعی از چگونگی جنگ نداشتیم.صدام به خیال خام خودش وبا آشوبی که بعد ازانقلاب در ایران به پا کرده بود می خواست یک هفته به تهران برسد وکل ایران را بگیرد، نه تانکی نه توپی ، بیشتراسلحه ها زنگ زده بودند او فکر می کرد ایران با کودتا پیروز شده وتغیرحکومت داده وهیچ توانی دربرابر آنها ندارد ،البته باید بگویم صدام آلت دست ونوکر آمریکاوانگلیس بودومی دانست که آانها او را از نظرادوات جنگی پشتیبانی می کنند و با این خیال خام به ایران حمله کرد.


29شهریورسال 1359 بود.  من وخواهران بسیجی توی سپاه آماده بودیم  به ما اسلحه ، نارنجک وکوکتول مولتوف دادند وما به طرف حرم مطهرحضرت نبی دانیال(ع) راه افتادیم، با خود فکر می کردم ممکن است مثل خرمشهر هر لحظه سربازهای عراقی با تانک هایشان وارد شوش شده و جنگ تن به تن صورت بگیرد یا.......

صدای هواپیما های دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد.آنها اول از همه کارخانه نیشکر هفت تپه را زدند.مردم سرخه و چنانه از روستاهای مرزی فرار کرده به شوش آمدند. نزدیک ظهر بود بچه ها برای کلاس بندی به مدارس رفته بودند خیابان ها کم کم شلوغ می شد مغازه ها باز شده بودند،که ناگهان صدای مهیبی مارا وحشت زده کرد.

همه غافلگیر شده بودیم مردم وحشت زده به هرسو می دویدند ، دود و آتش همه جا را فرا گرفته بود وخمپارهای پی در پی با یک سوت و پنج صدا ، ما مانده بودیم که چه کنیم ؟ به سپاه برگردیم یا به مردم کمک کنیم؟چند نفر صدا زدند بخوابید ، بخوابید ، زنها و بچه ها جیغ می زدند  زخمی ها با کمک مردم به بیمارستان شهداء (نظام مافی) منتقل شدند.

هواپیمای دشمن دیوارصوتی را شکست ، با صدای وحشتناکش جیغ همه رادر آورد ، صدای تیربار کالیبر 50 که بالای ساختمانی نزدیک حرم حضرت دانیال نبی(ع) بود بلند شد،گیج شده بودم، شوهرم با موتور تریل رسید.با هم به طرف جایی که خمپاره خورده بود رفتیم .

یکی از خمپاره ها به ساختمان بهداشت خورده بود که پدر میراب زاده   دوست خانوادگی ما همانجا  شهید

شد.مردم شوکه شده بودند.بعضی ها به طرف مدارس برای آوردن فرزندانشان می رفتندو بعضی دیگر با خانواده و مقدری وسیله از شوش خارج شدیم .

عمو کاظم ، مغازه اش را بسته بود و با عجله به طرف منزلش که توی کوچه روبروی مغازه اش بود رفت ما هم هم زمان به آن جا رسیدیم  ، عمو رنگ به صورت نداشت با دیدن ما گفت : دایی خونه ی یگانه خواه توپ خورد  همشون کشته شدن .

صدای خمپاره ها واقعا وحشتناک بود.یک صدای سوت با 5 خمپاره.که بعدها فهمیدیم که به ان خمپاره ها خمسه خمسه می گفتند بچه ها گریه می کردند.مادر شوهرم که مثل همیشه گونه هایش به خاطرفشار خونی که داشت گل انداخته بود به شوهرم می گفت :حالا چکار کنیم کجابریم و شوهرم می گفت شکر خداجنگه دیگه. یادته اون زمان که جوان بودی انگلیسی ها اومدن توی شوش و دزفول حالا هم صدام می خواد بیاد ولی این زمان با زمان شما فرق داره ، نمی زاریم یه وجب از خاک کشورمونو بگیرن.و کلی به آنها دلداری داد.آنها مقداری وسیله جمع کردند و با فامیل های دیگر که توی همان خیابان زندگی می کردند از پشت تپه های شوش به طرف هفت تپه رفتند.اقا حسین به آنها گفت فردا حتما برید دزفول  ؛ هفت تپه هم نا امنه .


از بابت آنها که خیالمان راحت شد به طرف منزل خودمان رفتیم بچه ها را از مدرسه به منزل فرستاده بودند آنها با دیدن مابه طرفمان آمدند ، محمد داداشم با کنجکاوی با دیدن ما گفت : عمو چی شده این صداها چیه ؟ وبرای آنها توضیح دادیم که همسایه نامرد هوس کرده بیاد کشورمونو بگیره .احمد وفرشته خیلی هیجان زده بودن  . به آنها گفتیم به هیج وجه بیرون نرن.همین که خواستیم به سپاه برگردیم توی کوچه خمپاره زدند عبدالنبی پسر همسایه روبرویی ترکش خورد و شکمش پاره شد و درد می کشید. من که تا آن روز با هم چنین صحنه ای روبرو نشده بودم با دیدن ان صحنه دلم ضعف رفت وبه دیوارتکیه دادم.

پدر نگذاشت بچه ها بیرون بیایند ولی خودش بالای سر عبدلنبی ماند، شوهرم فوری موتور را برد وبا آمبولانس برگشت چند روز بود که برای احتیاط دو آمبولانس را به حالت اماده باش داخل سپاه گذاشته بودند. خواهر مجدی هم با او بود.عبدلنبی را داخل آمبولانس گذاشته و به طرف دزفول راه افتادیم من از ترسم جلو نشسته بودم وخواهر مجدی باچند دستمال تمیز  روی شکم او را گرفته بود او که متوجه حال من شده بود با صدای ضعیفی گفت: حمیده نترس چیز مهمی نیست، امام خمینی زنده باشه تو فکر من نباش .جاده را با توپ می زدند ،  واقا حسین با سرعت و مار پیچ آمبولانس را به بیمارستان  دزفول رساند  بیمارستان شوش را به زخمی های سروپایی اختصاص داده بودند  وبیماران بد حال را به دزفول می بردند .

به بیمارستان افشار رسیدیم،  با صدای آمبولانس پرستارها به حیاط بیمارستان ریختند  با این که می دانستند جنگ شده با دیدن اولین مجروح بد حال، شوکه ودست پاچه شده بودند مجروح را تحویل داده وبه شوش برگشتیم معلوم بود به جاده تسلط کامل دارند جاده پر از چاله وچوله شده بود یک راست به سپاه رفتیم هنوز مردم در حال خارج شدن از شوش بودند چند نفر مامورشده بودند به مردم آموزش بدهند که موقع شنیدن صدای سوت خمپاره روی زمین دراز بکشند تا ترکش های خمپاره به آنها نخورد و همیشه از کناردیوار حرکت کنند.

شوش دانیال خلوت شده بود .آفتاب غروب کرده بودو ارتش عراق همچنان شوش دانیال را گلوله باران می کرد.  دوست داشتم گریه کنم زمین و اسمان بوی غم میداد صدای خمپارها قطع شده بود از بقیه بچه ها خبر نداشتم هر کدام دنبال ماموریتی بودند ومن بیشتر اوقات با شوهرم بودم خانواده ام      جایی نرفتند برقها قطع شده بود اقا حسین مرا با موتور به منزل رساند واز پدرم خواست شوش را ترک کنند، نه پدر راضی میشد نه بچه ها ،همه سراغ عبدلنبی را می گرفتند و آقا حسین به آنها گفت :دکتر گفته که جای نگرانی نیست، پدر گفت :خانواده اش بعد از رفتن شما به دزفول رفتند.

Bingo sites http://gbetting.co.uk/bingo with sign up bonuses

کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری و تحلیلی شوش نیوز می باشد. تهیه و طراحی : 0171 هاست