11212024پنج شنبه
Last updateسه شنبه, 03 نوامبر 4505 7pm
کد خبر: ۹۷۰۵۲۴3326

فریادهای بی صدا

به قلم ـ فرحناز فروغیان

جمعه 26 مردادماه مصادف است با سالروز ورود اولین گروه از آزادگان هشت سال دفاع مقدس و به همین مناسبت فرحناز فروغیان داستانی به شرح زیر تقدیم مخاطبین شوش نیوز نموده است :

چندروزی می شد زمزمه رفتن به جبهه سرزبانش افتاده بود ، مدام ازجنگ صحبت می کرد،همش می گفت من اینجا در آسایش باشم و مردمم زیرگلوله باشن؟دلش بدطورهوایی شده بود ، یک روز صبح خواب بودیم که با صدای در ازجا پریدم در را که بازکردم همسرش سلیمه را درآستانه در پریشان حال درحالی که برگه ای دردست داشت دیدم .

با اشاره  ی دست گفتم چی شده ؟ این نامه چیه؟ نامه راگرفتم فقط یک سطرنوشته بود من رفتم جبهه زن وبچه ام روتنها نزاری خدانگهدار، ای داد بیداد ، دنیادور سرم چرخید خدایا من خودم به زور وبا عمله گری شکم زن وبچمو سیرمی کردم الان ایناروچکارکنم ؟ سه بچه ی قدونیم قد و یک زن کرولال ، فورا لباس پوشیدم وبه ایستگاه روستایمان رفتم اما انگارقطره ای بود که به زمین فرورفته بود آثاری ازاونبود ،  ازاون روز کارم شده بود گشتن دنبال حمید ، هرجا که فکرش را کردم پرسیدم « بیمارستانها ، اماکن ، اورژانسها ، سردخانه ها .... » ولی انگارحمید دراین دنیای پرطلاطم وجود نداشت ،دیگرکم کم ناامید شده بودم،تا اینکه یک روز که خسته وکوفته به خانه آمدم ، کسی با یک ساک مشکی رنگ، درخانه ایستاده بود نزدیک رفتم سلامی کردم ،پس ازاینکه جواب سلامم را داد پرسید؟ « ببخشیدچه نسبتی باحمید.....دارید؟ » من من برادرشم چیزی شده ؟خبری ازحمیددارید؟ « بله من ازصلیب سرخ نامه دارم حمید اسیرشده ودرعراق بسرمی برد » ؛ دست وپاهایم سست شدن ، با زانو به زمین نشستم ،دردسرهایم تازه شروع شده بود ،ازطرفی نمی دانستم موقعیت حمید چطوراست ، ازطرفی مسئولیتم نسبت به خانواده اش که تمامی نداشت ، نوشتن نامه های اسرا دری ک سطربود قسمت بالا نامه اسیر و قسمت پایین جواب نامه توسط خانواده ها ، پس از توضیحات مأمور شروع به خواندن نامه کردم ، « سلام براهل خانواده وپوزش بابت بی خبر رفتنم برادر عزیزم می دانم ازم دلخوری و جورخانواده ام به گردنت افتاده مراببخش وخواهش می کنم خانواده ام رارها نکنی، به خصوص یاسرکوچولوکه می دانم الان سخت بهانه مرامی گیرد.... » 

اشک درچشمانم حلقه زده بود وفورا جواب نامه را نوشتم پس ازاحوالپرسی چند سطراز وقایع به عمل آمده را شرح دادم و به او امید دادم که من ازجانم برای بچه ها وهمسرت مایه می گذارم پس ازنوشتن، نامه رادست مأموردادم وبه خانه ی برادرم رفتم ، بغضی وصف ناپذیر گلویم رامی فشرد،دستی به سربچه هایش کشیدم  باعلامت دست به همسرش،فهماندم که حمید اسیرشده ؛ نفس عمیقی کشید و دودستی برسرکوبید واشک ازچشمانش روان شد ، بچه هایش هاج وواج مرا نگاه می کردند ؛ مسلم که ازهمه بزگتربود نگاهی ازسر یأس و نا امیدی به من انداخت و باحالتی دمغ گفت : « عمو اسارت یعنی چه ؟ مگه بابام چکارکرده ؟ » دستی برسرش کشیدم ودرجوابش گفتم عمو پدرت ازمیهنش دفاع کرده و آنها او را گرفتن وبه زندان بردند،وقتی درکشوردشمن زندانی باشی به معنای اسارت است .


چندسالی ازاین وضعیت گذشت بچه ها روز به روز بزرگترمی شدند،کم کم زمزمه آتش بس شد تا اینکه دربیست وششم مرداد شصت وهشت طبق قطع نامه پانصدونودوهشت ؛ حمید هم مثل سایر اسرای جنگ تحمیلی آزاد شد  تمام روستارا آذین بستند همه در شور وحال و تکاپو بودند تا به نحو احسن مراسم استقبال صورت گیرد ، به همراه عده ای ازفامیل به اهواز رفتیم و حمید و چندی از اسرا رابه روستا آوردیم وپس ازتشریفات به خانه ی خودش نزد خانواده اش رفت .

حمید با بهت به بچه هایش که الان بزرگ شده بودند نگاه می کرد ، ولی حمید قبل از اسارت کجا واین حمید درب وداغون کجا ، تمام موهایش گُله به گُله ریخته بود آثار سوختگی روی دست وپاهایش مشهود بود حالت منگی وگیجی داشت ، بیشتر درخودش بود ، حرف نمی زد ،گاهی به نقطه ای خیره می شد ومدتی در فکر فرومی رفت .

اولین بارکه می خواست حمام برود خواستم حوله ی حمام را به او بدهم ناخوداگاه چشمم به بدنش افتاد شبیه آبکشی سوراخ سوراخ بود  ؛ اشک درچشمانم حلقه زده بود ، حمید چه بلایی سرت اوردن ؟سروقت باید همشوبرام تعریف کنی ........ تعریف حمید از جنگ واسارت ....... صبح زود که ازاینجارفتم خودم رابه ایستگاه رسانده و با اولین ماشین که به سمت مرز شلمچه می رفت سوارشدم ذوقی وصف ناپذیر وجودم راگرفته بود اصلا جزجبهه هیچی برایم معنایی نداشت، به مرز که رسیدیم پیاده شدیم یک کامیون حامل غذای رزمندگان نزدیک شد ، با علامت دستم ایستاد سوارشدم و از تقسیم غذا برای رزمندگان استارت کارم را زدم ، همه جا زیرگلوله  ی دشمن بود ، بوی دود وخون همه جارافراگرفته بود ، چقدر نیرو کم بود پیش خودم گفتم کاش زودترمیامدم،صدای شلیک هرلحظه نزدیکترمی شد،چندروزی آنجا بودیم،عراق پیشرفت کرده بود ،شده بودم کمک بیسیم چی وگزارش واصله را دریافت وپاسخ می دادیم چند ساعتی آتش دشمن کم شده بود ،یکی ازبچه ها که علی نام داشت و معروف به علی قرقی بود گفت : «  برادرا بیایید یه ساعتی استراحت کنیم » ماهم که خیلی خسته وگرسنه بودیم هرکدام به طرفی توی سنگر ولو شدیم ، هنوز چشمهایمان گرم نشده بود،که صداهایی مبهم به گوشمان رسید ، درعالم خواب وبیداری نیم نگاهی انداختم دیدم دورمان محاصره شده بود اول فکرکردم خودی هستن ولی ای دادبیدادگیرافتاده بودیم .

آنها عراقی بودند و مارا به محاصره خود در آورده بودند ، لوله  ی تفنگ رابه گردنمان نشانه کردند ، وبه عربی گفتن « دستا بالا » ؛ و با دستبند دستهایمان را بستند ، پس از کلی پیاده روی سوارماشینمان کردند ،من که عرب بودم کامل حرفهایشان را می فهمیدم ، فحش ودشنام نثارمان می کردند ، خلاصه پس از مسافتی طولانی پیادمان کردند ، وای به حالم اگرمی فهمیدند عربم پوستم رامی کندند می گفتن عرب به عرب خیانت نمی کنه ، مارابه اتاقکی تنگ وتاریک بردند چشمهایمان راباز کردند هرنفرمان اندازه یک موزائیک  جا داشتیم ، تنه مان به هم چسبیده بود ، هرروز به بهانه های مختلف به اتاق انفرادی می بردنمان وبا یه  فصل کتک حسابی ازمان پذیرایی می کردند .

چاه قیری داشتن و آنهایی که از امرشان سرپیچی می کردند را دران می گذاشتن و با قیر ذوبشان می کردند عده ای راهم شوک الکترونیکی می دادند .

خلاصه سال ها با این شکنجه ها اخت گرفته بودیم تا اینکه یک روز ازطرف صلیب سرخ عده ای آمدند و اسامی را خواندند که من هم جزو آن چند نفر بودم  و خداروشکرآزاد شدم‌ .......

حرفهای حمید که فقط خلاصه ای ازاسارتش بود به اتمام رسید مو به تنم سیخ شد او رامحکم درآغوش کشیدم وبدن سوخته اش را غرق بوسه کردم ، هنوز شش ماه از آزادیش نگذشته بود که براثرشکنجه ها بیماری سختی گرفت وپس از یکسال دعوت حق رالبیک گفت وشهید شد روحش شاد وراهش پررهرو

Bingo sites http://gbetting.co.uk/bingo with sign up bonuses

کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه خبری و تحلیلی شوش نیوز می باشد. تهیه و طراحی : 0171 هاست